روز مسعود ،انگار

باید انرژی مثبت بدهم


چشم هایت روشن ای دنیا


من امدم 


به دوستی قول داده بودم 

تا برای خویش تولد بگیرم


تنها می توان بگویم 

در سکوت تولدم مبارک

love

برای آنا ، الهام  ، سپهر ، 

انقدر دوری که

یقین دارم

گرگ هاری شده ام

دیگر حتی چهره آبی ات پیدا نیست

در دور دست انگار صدایی می آید

صدایی آشنا;

هم آوای باران

و به رنگ خورشید

و به تنهایی ماه

سوگند

که دگر جایی برایت باقی نیست

با تو هستم

ای عشق

 

 

انگار تمام دوستانم در تو گم شده اند

 

محو تماشای چشمانی

همچون من

از جنس...

از جنس "باران"

و در تکاپویی بی هوده

در راه نجات از تنهایی

انگار وجود ات نیازی ست

بی پایان .



ArialRTLfont size= /fontfont size= /font4span lang=

سرزمین آفتاب

سفری به سرزمین آفتاب


سرزمین مادری 


سرزمینی با شب هایی پر ستاره 


و دیدار با هنرمندی خاموش 


تنها توشه این سفر بود.

انگار لقب زیبایی ست


اما جهنمی بیش نبود 


جایی برای شک 

نه فکر 


فکر به عدالت خداوندگار



p

فاصله

فاصله  خود  نیز  فریبی بیش نیست


تغییر ناشی از فاصله ، هیچ است 


از پشت شیشه  یک اتوبوس متحرک 


به کوه دور دست می نگرم 


بی شک تغییر در کوه حاصل نشود



افکار، پریشان جسم، خسته روح، مرده

پس از مدت ها به میان مردم آمده ام


انگار زندگی جریان دارد


انگار تنها روح من مرده است


من خودم را گم کردم


در تکاپوی یک هدف


باید انگار، زنده گی را در تلاش 


دخترکی با کفش های اسکیت اش  بجویم


یا در چشمان کودکی که در هیاهو این شلوغی ها


به هر طرف کشانده می شود. 


انگار چاره این است


برای ادامه زنده گی باید در میان مردم بود. 


حالم بهتر است


این روزها در زیر این 


فشـــــــار انـــــــــــــــزوا


اعترافاتی نیز کرده ام . 


باید انگار ، واسط ها را پاک کرد


باید انگار، علف شد در ارتباط با خدا


باید انگار ، ناتمام بماند.


باید انگار ، ذهن را خلاصه کرد;


انگار جایی برای نگاشتن نمانده


روزها ساکن اند در من 


یا باید اینطور گفت


من در این روزها  ساکن شده ام 


باید انگار، این سکون را شکافت..


پس از جستجو ای بی هوده 


در پی کاغذ


از پارک بیرون می آیم


چرا که کاغذم تمام شد 


اما این ذهن نــــــــــــه;


افکار، پریشان 


جسم، خسته 


روح،  مرده

کیفر

در این‌ جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب ، در هر نقب چندین حجر ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...



از این زنجیریان ، یک تن ، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه‌ یی کشته است

از این مردان ، یکی، در ظهر تابستان سوزان ، نان فرزندان خود را ، بر سر برزن ، به خون نان‌فروش

سخت دندان‌ گرد آغشته‌ ست



از اینان ، چند کس در خلوت یک روز باران‌ ریز بر راه ربا خواری نشسته‌ اند

کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته‌ اند

کسانی نیم‌شب ، در گورهای تازه ، دندان طلای مردگان را می‌ شکسته ‌اند



من اما هیچ‌کس را در شبی تاریک و توفانی

نکشته‌ام

من اما راه بر مرد ربا خواری

نبسته‌ام

من اما نیمه ‌های شب

ز بامی بر سر بامی نجسته ‌ام



در این‌جا چار زندان است

به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...



در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می‌دارند

در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر برمی‌کشد فریاد



من اما ، در زنان چیزی نمی‌یابم ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان ، خاموش ــ

من اما، در دل کهسار رویاهای خود ،

جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف‌ های بیابانی که می رویند و می‌ پوسند و می ‌خشکند و

می‌ ریزند ، با چیزی ندارم گوش

مرا گر خود نبود این بند ، شاید بامدادی ، همچو ‌یادی دور و لغزان، می‌گذشتم از تراز خاک سرد

پست ...



جرم این است !

جرم این است !





احمد شاملو

از دفتر شعر "باغ آینه"

این روزها

این روزها هیچ 


در ذهن ندارم


میدانم 


از خود بی خود شده ام


اما  اینجا


درست در  وجود من


تنها یک واقعیت  حکم فرماست


خود فریبی خود فریبی خود فریبی


تابستان

میگویی از خودت بنویس


باید بگویم این روزها


روزهای تابستان است


تابستان های اخیر گند بودند


تابستان ها فصل نابودی من است


تابستان ها  کمبود سوژه است


حالم خوب نییست