این روزها
حضور گرم نگاهی
در پس خودِ متلاشی من
خبر از ساختن
سنگر فروریخته ام می دهد
. □
دیگر اکنون
من به جنگ زنده گی می روم
. □
زنده گی دو هجا بیش نیست
اولش زنــــــــــده
بعد از آن گــــــــی
زنده گی تلاشی ست بی هوده
جنگی در کار نیست
باید روی صندلی انکاری نشست
که دیگر جای هیچ فغانی برایت نمانده باشد
انکاری در افکار با تو بودن.
من لال گشته ام
دیگر نیازی به
فریــــــــــــــــــــــــاد نداری
خودت که میدانی
من نباید
صدایت را بشنوم
گذشتم از او به خیره سری
گرفته ره مه دگری
محسن نامجو شکوه
پ ن: سرعت پایین است نمی تونم آپلود کنم لینک واسه ی سرور دیگه است
این روزها ذهن ام
با مفهومی به نام ش ک س ــ ـ ــت درآمیخته
#
شکست من.
ناشی از مفهومی دیگر
به نام ترس.
آری این روزها
ترس از بعدهایم
ترس از رسوایی ام
ترس از تغییر
و ترس از پذیرش اشتباه
مرا به
حــــــــــس شکســـــــــــت نزدیک می کند.
/fontاگر نقاش بودم
بی درنگ
طرح ذهنم را تصویر می کردم
پ ن: تصویر یک طرح ذهنی است
پ ن: در زندگی من جای یک نقاش خالی ست
یک دوست قدیمی هست باید پیدایش کنم
خطاب من به قاصدک!:
تو تبلور
' نیــــــــستی'
در وجود ناخواسته! ِمن بودی
"مرا انتظار هیچ خبری"
حتی قبل از آمدنت ، نبود
چه برسد به طنین گام های بی هوده ات
در هیچ و پوچ زنده گی من
آیا مرا نیازی به تو بود؟
.
.
.
قبول
من نیز چون تو دوست داشتن های زیادی داشتم
که در سینوس زنده گی
به هیچ اش نرسیدم