احوالات من

امشب دیگه شبی که میشه براتون نوشت

قصه ها زیاد هست سعی میکنم خلاصه مفید بنوسیم

اول از همه داستان تولد سی سالگی من و سیزده سالگی سارا براتون شرح میدم .

تولد سارا 28 تیر و 29 تیر هست. شب قبل تولد سارا اومد خونه ما و به محض ورودش من شروع کردم به رقص و آواز که  تولدت مبارک و کلی رقصیدم با سارا و ویدا

سارا برگشت به من گفت که فردا تو کوه هم باید همین برنامه رو داشته باشی .

فرصت خرید کیک هم نبود که برا فردا بگیرم . صبح با گروه راه افتادیم و من گفتم امروز تولد سارا هست و کاری ندارم توی مسیر برگشت کنار یک قنادی نگه داشتیم و کیک و شیرینی گرفتیم . بعد داخل یک پارک رفتیم و به بهترین نحو ممکن سارا را سوراپرایز کردیم . شدت این سورپرایز به قدری زیاد بود که روز بعدش سارا به من گفت اون شب تا ساعت 2 صبح مخم هنگ بود و داشتم به سورپرایزت فکر میکردم .

همون شب خود من هم سورپرایز شدم . از کوه برگشته بودم و در عالم خواب و بیداری بودم که مسعود عباسی به بهونه جابجا کردن یک وسیله سنگین ( نگفت هم چه وسیله ای ) از خونه کشوند بیرون و رفتیم خونه آزاده و همین جمع خودمون برام کیک گرفتن و بهم لطف کردن و شب قشنگی ساختن

غیر از این تولد دو جشن دیگه هم برام گرفته شد. یکی توسط امیر ( خواهر زاده) و اون یکی هم توسط دوستانی که چند پست قبل در مورد تیر و تار شدن رابطه مون نوشته بودم .

تولد امیر هم با اون کیک رنگ بادمجونی و نوشته خان دایی خیلی خوب بود . عکسهای اون شب میذارم ببینید

اما تولد آخر از نظر به مزخرف ترین حالت ممکن اجرا شد و به شدت به شخصیت و شعور من برخورد. طوری که با دوتا بچه ها که یکیش همین حانیه ( در جشن نبود) کلی غر و بحث کردم . در همین حد توضیح بسنده میکنم.  تا سه چهار روز بعدش عصبی بود و شکر که دوباره رفتم کوه فراموش کردم .

قصه بعدی اینکه اکسسوری ( بر گرفته از صنعت مد و پوشاک ) جدید برای کوه گرفتم . نکته اول اینکه کوله قبلی رو فرختم . اون کوله مناسب اندام من نبود که عمر باعث شد  که ستون فقرات من و شانه ها به مرور دچار درد بشه . اون کوله برای من کوچیک بود. اون به قیمت 300 تومن فرختم . و یک کوله 70+10 لیتری خریدم . مسلما این کوله برای برنامه های یک روزه خیلی بزرگ هست اما متناسب بدن میشه و این مهم تر از هر چیزی هست . باتوم جدید و با کیفیت بالاتری به همراه دو دستمال سر جدید ( دستمال سرهای منو ویدا و سارا کش رفتند ) و یک لیوان تاشو و یک دست قاشق و چنگال تاشو مناسب کوه

بدن من الان در امادگی کامل به سر میبره و ما داریم اماده میشم برای علم کوه در منطقه کلاردشت . به شدت شوق صعود این کوه دارم و بسیار بسیار برای این اتفاق خوشحال هستم . گرچه مرخصی به زور و به پرداخت هزینه نفر جایگزین گرفتم اما این مشکلی نیست. ما از 17 تا 21 مرداد اونجا خواهیم بود. قرار به دو شب خوابیدن در  ارتفاع 3900 متری هست و واقعا از الان دارم به اون دو شب فکر میکنم .

این مدت کلی سرم شلوغ بود . یک قسمت از این سلوغی رو نمی پسندیم و اون هم یک گروه تلگرامی بود که حانیه ساخته بود . اون اوایل خوب بود اما کم کم افرادی اضافه شدند که مورد پسند من نبودند. بازش نمی کنم اما روال به سمتی پیش رفت که من شدم آدم بد قصه مثل اکثر اوقات و الا دو سه روزی دیگه چت نمیکنم . امشب هم از گروه لفت دادم . واقعا روی اعصاب من بود. من آدم چت کردن نیستم . اصلا نمیتونم خودمو وفق بدم . هر پیامی که می فرستادم به یکی برمی خورد . دیگه ترجیح دادم نباشم . از طرفی یکی از دلایل کم رنگی من در این وبلاگ هم شده بود و به نحوی بود که نمی خواستم بگم من مشغول به نوشتن هستم و وبلاگی دارم. درک نمی کنند. خودتون که در جریان هستید.

حال و احوال دلم خوبه خدا رو شکر . مشغول به کار هستم و بعد از یک وقفه طولانی حدودا 10 ساله دوباره باشگاه رفتن رو شروع کردم .  توی این مدت دندون هامو هم درست کردم . البته هنوز در جریان هست . تا به الان هفت از دندون ها رو درست کردم .

ماشینم دوباره خراب شد و تعمیر اساسی کردم و مبلغ دو میلیون و پونصد هزار تومن خرج اون شد.

موبایل دیگه تاچش کار نمیکنه . الان 10 روز که به بیچارگی باهاش کار میکنم. فرداشب میرم موبایل می خرم. قصد خرید  A8 plus سامسونگ رو دارم . نظرتون چیه

ببخشید میخواستم بیشتر بنوسیم اما همچین بگی و نگی سبک نوشتنم رو در این مدت غیبت از دست دادم . اما درست میشه دوباره

 در مورد عکسهای تولد هم اگر مایل بودید برام ایمیل بذارید تا بفرستم . اینجا حتی با پسورد هم خیلی امن نیست . 

عنوان ندارد

سلام حالتون خوبه ، در ابتدا لازمه که برای نبودن چند هفته ای خودم ازتون عذرخواهی کنم . بر من ببخشید که نبودم .

مقدمه

مطلب برای نوشتن در این مدت غیبت زیاد بود اما مشکل در نتونستن خلاصه میشه، واقعا در این چند شب هر چقدر سعی کردم که بنویسم نشد که نشد .

نمی دونم حس نوشتن برای شما چگونه هست اما برای من بیشترین رهایی را به همراه دارد. ذهن من به صورت بلقوه ای توانایی انباشت اتفاقات کوچک و بزرگ را دارد به نحوی که این ظرفیت خودم را به حیرت وا می دارد که چطور می توانم مدتها با هیچ حرف و سخنی در جهت تخیله ذهن دوام بیارم. بعضی از زمانها مثل این مدت اخیر این حس رهایی از من دور می شود و نمی توانید تصور کنید که چقدر من در تکاپو بودم که باز به این رهایی برسم .

و اما اتفاقات

بخش اول

مهم ترین و صدرصد تلخ ترین اتفاق این دو هفته اخیر که شاید بشه با قطعیت گفت که صدر جدول اتفاقات بد این چند سال اخیر را دارد ناراحتی پدر و مادرم به صورت جدی از من است.

علت این ناراحتی هم موضوعی آشنا به نام ازدواج هست. ما به شدت اختلاف نظر داریم و متاسفانه هیچ مجالی هم برای گفتگو نیست . علت این ماجرا هم این است که در من ترسی وجود دارد. ترسی به غیر از مقوله ازدواج، ترس رویارویی با پدرم .

من سالهاست که با پدرم نتونستم به صورت جدی در مورد مسائل کلیدی زندگی مثل داستان کار، آینده نگری ، شکوفا شدن، استقلال فردی و یا حتی ازدواج صحبت کنم . دلیل این اتفاق این است که من دیدگاهی عموما واقع گرایانه به این مسائل دارم و در مقابل پدرم دیدگاهی سنتی و به ارث رسیده

مسلما که به دیدگاهش احترام می ذارم اما امکان قبول کردن اش نیست . دلیل دوم اینکه همونطور پدرم زبان رک و راسخی در بیان مسائل  دارد  من هم دقیقا این شرایط را دارم .

در این بین از مادرم انتظاری نیست. اما چیزی که در مورد مادرم آزارم می دهد این است که نمی توانم نسبت به حس زیبای مادری اش بی توجه باشم .

همیشه یک شخص ثالث برای گفتگو بین من و پدرم هست که صحبت هر دو طرف را می شنود و منتقل می کند. در بازه ای از زمان هم سعی بر کم کردن این فاصله داشتم اما موفق نشدم .

این صحبت نکردن ها باعث به وجود امدن یک علت آزاردهنده دیگر شده است و به این مسئله اشاره می کند که دیدگاه پدرم در خصوص مسائل کلیدی زندگی من  در گذر زمان به مرحله بی اعتنایی  رسیده است . بی اعتنایی که به شدت هر دو ما رو اذیت می کند و واقعا این فشار در چهره پدرم هویدا ست .

بخش دوم

این بخش حول محور شخصیت خودم و شیوه زندگی ام خواهد بود.

اگر سری به مطالب قدیمی تر این وبلاگ بزنید با شخصی مواجه خواهید شد که برای دنیایی که در آن مطلقا زنده بود و زندگی نمی کرد؛ تاریکی، نا امیدی، خفگی و هزاران واژه تلخ دیگر ساخته بود. آنقدرها تلخ و منفی بودم که صدای کسانی که دوستم داشتند و من تصور می کردم که آنها در حال دلسوزی هستند تا دوست داشتن ، در آمده بود. شما چهار عزیز حتما با من هم عقیده خواهید بود که اینجا با تمام حس های خوب و پر انرژی اش باز هم مجازی است .  در ابتدای مسیر زندگی واقعی کناره گیری از طرف خودم آغاز شد و به تدریج کنار گذاشته شدم .  جذابیت تلخ دنیای مجازی همین است که حتی در چنین شرایطی باز هم دوستانی هستند که این مطالب تلخ و تاریک را بخوانند و تایید کنند و تشویق به ادامه مسیر کنند . قصد بی احترامی ندارم و حتی متشکرم که بودند .

واقعا تلخ ترین ویژگی دنیای مجازی همین است. شما در حالتی که باشی؛ تلخ و تاریک ، خاکستری و بی روح، امیدوار و پر انرژی باز هم همراهانی خواهی داشت که در این دنیای مشترک تو را تنها نگذارند.

سعی ام بر این بود که در این چند خط به مسیر طی شده تا به الان که در آستانه سی سالگی  به  مسعود حاضر  برسم  اشاره کنم. شخصی که شما او را با خصوصیات جدیدش می شناسید. نکته قابل ذکر این داستان اینست که هر آدمی در هر شرایطی که باشد، تنها و تنها یک کمک دهنده و یاری رسان دارد به نام خودش.

خود ما منشا و مقصد تمام اتفاقاتی هستیم که برایمان رخ می دهد. بازخورد و فیدبک این دنیای بی انتها از خصوصیات و روحیات خودمان نشات گرفته و به خودمان نیز باز می گردد. من مسیر خیلی سختی را برای خود شناسی طی کردم. مسیری پر از فراز  و نشیب های مهلک که نهایتا به این شخص حال حاظر رسیدم و علاقه ای برای از دست دادن این آدم ندارم .

من سالهای سال در جواب این سوال که آیا خودتون رو دوست دارید حرفی برای گفتن نداشتم. اما الان با قطعیت میگم که این شخص را دوست ها می دارم . بیشتر از هفت سال از عمر این وبلاگ با نوشته هایش می گذرد و اگر به عنوان وبلاگ دقت کنید پی به مسیر طی شده خواهید برد. من همیشه سعی کردم این عنوان متناسب با شیوه زندگی ام باشد .

روز اول من قاصدکی در جستجوی آیدا بودم . در جستجوی آیدا عنوان وبلاگ بود. آیدا برای من آن نماد عشق اساطیری بود که امکان بدست آوردنش تابحال فراهم نبوده است . در مرحله بعد و بعد از یک سری اتفاقات (در پست هفت سالگی وبلاگ درباره این اتفاقات نوشته بودم ) عنوان به از بیهودگی تا بشر دوستی تغییر کرد که خود این عنوان بطور ویژه ای، بازه ای از زندگی من را نشان می دهد. و الان دنیای واژه ها، بله من پس از هفت سال نوشتن های پیوسته و مقطع در مسیر نوشتن به این رسیدم که دنیای ما دنیای واژه هاست. واژه ها قبل از اینکه بر روی کاغذ بیایند و یا به زبان آدمی در ذهن شکل می گیرند.  برداشت های روزانه ما از زندگی در واقع گستره این واژگان می شود و این دایره واژه هاست که از شما شخصی موفق ، خنثی و یا منفی می سازد. مرکز این واژه ها مغز است و مغز براساس دریافتی که از دنیا اطراف دارد این واژه ها را می سازد.

اینها را نوشتم تا به این اشاره کنم که همه چیز به نوع دیدگاه ما بر می گردد و عوامل موثر بر این دیدگاه چه چیزهایی است .

من تغییرات زیادی داشتم که در این بحث نمی گنجد اما به گفتن این نکته بسنده می کنم در مرحله اول تغییر باید از صندلی انکار پایین بیاییم و کلیت تغییر را بپذریم . مثل آدمی نباشیم که  بر اهل تغییر نبودنش مصرانه تاکید و تکرار دارد .از آن دست آدمهایی نباشیم که در همه حال  این جمله گذایی " همیشه همین بودم " را تکرار می کنند. در مرحله دوم از یکنواختی پرهیز کنیم . واقعا کارها و رفتارهای ما نبست به موضوعات مشخص و معین آیه قرآن نیست که باید همیشه یکسان و یک نواخت باشد .من کاری به جنس اتفاق و رفتار ندارم . رعایت  عدم یکنواختی شامل هر گونه اتفاق و رفتار می شود. برای یکبار هم که شده امتحان کنیم مطمئنا از نتیجه حیرت زده خواهیم شد.

"من همیشه همین بودم" از دسته جمله های تخریبی است که شخصیت انسان را به تدریج نابود می کند به نحوی که از یک جایی به بعد واقعا فرصت جبران نیست .

مسلما سال های دور از خانه و کاشانه و خانواده در رسیدن به این آدم موثر بوده، در خیلی از زمانها وجه تخریبی و در خیلی از زمانها وجه سازندگی داشته است شوربختانه خانواده من خیلی کم نسبت به من شناخت دارند و این واقعا خوب نیست . اگر یکی از اعضای خانواده من خواننده این مطالب در هفت سال اخیر بود حتما الان شرایط بگونه ای دیگر بود و من اینقدر سختی نمی کشیدم .

من به این باور رسیدم که تمامی این اتفاقات باید رخ می داد تا من به این آدم می رسیدم . درد و رنج زیادی را تحمل کردم اما دیگر نا امید، تاریک و خاکستری نیستم و در مقابل امیدوار و پر انرژی به سمت آینده قدم بر می دارم .

از بحث اصلی دور نشویم . شخصیت آدمی به تعداد لحظه ها و ثانیه هایی که بر ان می گذرد تجربه و اگاهی کسب می کند. من به شخصه به این اصل اعتقاد دارم که حضور ما در این هستی بی دلیل و علت نیست. تمامی ما آدمها رسالتی داریم که باید در مسیر زندگی به آن برسیم. رسالت کسب آگاهی و پرورش شعور و درک

به نسبت تمام روزهای زندگیمان باید از این هستی دریافتی داشته باشیم. تمام این دریافت ها و ادراک به نوع خاصی در شکل گیری شخصیت  ما اثرگذار است . در واقع آدمی با شخصیت است که می تواند حرفی برای گفتن و علتی برای حضور در عرصه جامعه و اجتماع داشته باشد.

حرف من اینست که من مسعود سی ساله باید و باید به درجه ای از آگاهی و درک رسیده باشم که متناسب این سن و سال باشد چرا که حقیقتا هم انتظاری دیگری نباید داشته باشیم. باید به باورها و اعتقاداتی رسیده باشم و چه بهتر که این باور و اعتقاد به سمت تعالی شخصیت من باشد تا به سمت سقوط شخصیت

ما انسانها ملزم به این پرورش هستیم گرنه چه تفاوتی با سایر موجودات دنیا داریم.

موضوعی که شاید در ذهن همه ما در بعضی از اوقات خودنمایی کند، تفاوت شخصیت واقعی با شخصیت برداشتی دوستان و اطرافیان ما است. همیشه به این موضوع فکر می کنیم  و این را بیان می کنیم که شما دوست عزیز من را بد شناختی و برداشت اشتباهی داشته اید. علت دریافت این برداشت اشتباه توسط دیگران، بروز و معرفی اشتباه شخصیتمان توسط رفتارهای زننده خودمان است . در تعریف عامه پسند می توان گفت رفتارهای ما آینه شخصیت ما است . پس بهتر که مراقب باشیم .  باشد که رستگار شویم .

بخش سوم

تناسب و توازون در  شاکله زندگی

در هر چیزی باید تناسب رعایت شود . با توجه به پیچیدگی جوامع امروزی رعایت این اصل بیشتر احساس می شود.  پیچیدگی به نحوی بر ما غلبه کرده که به راحتی گذر زمان را در طی روزها و هفته ها متوجه نمی شویم. باید بدون تعارف به این موضوع نگاه کرد. اگر ما تمایل به زندگی شاد و پر انرژی داشته باشیم، باید این تناسب را در کنار یک سری اصول دیگر رعایت کنیم. زندگی ما شامل وقت گذرونی با دوستان، مطالعه، تفریح ، ورزش، سیر در تنهایی، خانواده، کار و محیط کاری و متاسفانه فضای مجازی ( رسانه های جمعی) است . شما می توانید به این لیست گزینه های خود را اضافه کنید

من از ابتدای سال جاری در امر مطالعه کم کاری و در مقابل متاسفانه در فضای مجازی پر کاری داشته ام . به شخصه این پرکاری را نمی پسندم و به این علت از خودم دلخور هستم .اما چه کنم که دوست و دوستانی هستند که علاقه ای به ناراحتی آنها برای این دست مسائل ندارم.

ارسال پیام متنی و یا همان چت کردن عامیانه به طور خاصی در کم طاقتی و زودرنجی ما به شدت  اثرگذار است . این واقعا اتفاق خیلی خیلی بدی است . خدا رو شاکرم که برای من حداقل این دو صفت بد شخصیتی تنها محدود به همان فضای مجازی می شود و این خصوصیات در زندگی شخصی و در ارتباط با دوستان و آشنایان موثر نبوده است .

واقعا باید تناسب و توازون را در این مورد بخصوص و سایر موارد رعایت کنیم . با چت کردن زیاد ما دچار عارضه دیگری می شویم . عارضه  سوتفاهم و سو برداشتها .

بردداشت هایی که از پایه و اساس اشتباه و غلط هستند چرا که در ارسال پیام هر چقدر سعی کنیم احساس واقعی خود را منتقل کنیم؛ نمی شود که نمی شود.

واقعا باید فکری برای این مشکل پیدا کرد.

امید است که بتوان به توازون و تناسب رسید.

بخش چهارم

این قسمت در خصوص جمع های دوستانه است .جمع هایی که حتی با داشتن ارتباطی عمیق برای هیچ و پوچ از هم می پاشند

تا قبل از دو سال پیش ما جمعی خودمونی و کوچیک داشتیم که شامل سه آقا و سه خانم می شد. جمع گلچینی از دوستان دوران دانشگاه ( من سال 91 فارغ التحصیل شدم) است.

ما هر چند وقت یکبار دور هم جمع می شدیم و به کافه نشینی و رستوران گردی می پرداختیم . این جمع شدن ها یک بدی بزرگی داشت و اون هم اینکه به خاطر مشغله کاری و شخصی خیلی سخت جمع می شدیم .

جمع ما شامل حانیه، فرزانه، زهره ، اسی، صادق و من بود . من کوچکترین شخص این جمع هستم . حانیه مشهد سکونت نداشت و کمتر در جمع بود؛ اما یکی از پایه ها و پیگیر ها در جمع شدن ما بود. حانیه از راه دور  و من در اینجا پیگیر بودیم. اما از یک جایی به بعد احساس کردم که دیگه من باید خیلی رنج بکشم برای این دورهمی و با خودم گفتم دیگه بسه . اگر دوست داشته باشند خودشون باز هم دو هم جمع می شوند. اما ای دل غافل با کناره گیری من و نبود حانیه این دورهمی ها از پایه بهم ریخت. عوامل دیگری هم در رخ دادن این اتفاق دخیل بودند که ترجیح می دهم عنوان نشود.

الان دو ساله که دیگه این دورهمی تشکیل نشده ولی همین روزهاست که حانیه به مشهد بیاد و باز تصمیم به جمع شدن دوباره بچه ها دارد.

اما من به شخصه ترجیح می دهم که این اتفاق به خاطر دلایل ناگفته رخ ندهد.

این مسائل مخفی ( از این جهت که نمیشه گفت ) از نظر من سخیف و بی ارزش هستند اما متاسفانه به شدت اثرگذار بودند. من به خاطر حیرتی که از این اثر گذاری عایدم شده تمایلی به دیدارهای تازه ندارم.

به نظر شما چه باید کرد .

پی نوشت اول : شرمنده که بسیار طولانی شد

پی نوشت دوم: ببخشید که قسمت چهارم متن مقداری گفتاری بود .

پی نوشت سوم :  جالب بدونید با در نظر نگرفتن پی نوشت ها؛ این متن شامل 2301 واژه و 8047 کارکتر است . به دنیای واژه ها خوش آمدید. 

ضعف های شخصیتی

چقدر به ضعف های خودمون فکر می کنیم . منظور بیشتر ضعف های شخصیتی است . من علاقه خاصی به بررسی شخصیت دارم و از وقتی خودمون شناختم همیشه بین من و شخصیتم بحث و گفتگو هست . این موضوع به حدی بالاست که حتی در کتابهایی که علاقمند به خوندشون هستم  اثر گذار بوده و اگر کسی از من پیشنهاد کتاب بخواد مسلما کتابهایی مثل صد سال تنهایی ، عقاید یک دلقک ، تهوع و جنایات و مکافات جزو اولین پیشنهاد های من خواهد بود . 

این چهار کتاب بطور ویژه ای خواننده رو دیگر خودش و شخصیتش می کنه و در تمامی این کتابها شما با ضعف ها روبرو هستی البته بهتر که کتاب تهوع را با یک تفاوت عمده از این لیست جدا کنم و این تفاوت اینکه شما در این کتاب با مسیر خودشناسی و نگاه ریزبینانه در مورد شخصیت ( انسان و هر موجودیت دیگری ) آشنا میشی  و  در کتابهای بعدی  با ضعف های انسانی مواجه می شوید. مقوله ای به نام تنهایی در سه کتاب دیگه به راحتی قابل لمس هست . تنهایی در مرحله اول یک ضعف بزرگ دیده میشه اما نرم نرمک بین پی می بری که میشه این ضعف رو به نقطه قوتی تبدیل کنی که ادامه مسیر رو برامون راحت می کنه 

در دوره حاضر داشتن یک شخصیت پویا به شدت در آینده شخص اثرگذار و مثبت هست . در گذشته های دور موضوع و مفهومی به نام شخصیت شاید خیلی شناخته شده و مهم نبوده اما  از نقطه نظر شخصی من، الان نیاز واقعی ما محسوب میشه .

چند روز پیش دو خانم فروشندئه کتاب ( به صورت سیار ) به محل کار ما اومدند و کتاب های تکراری رو برای فروش همراه داشتند . من چند کتابی را که می شناختم ( حدود 70 درصد) را معرفی کردم و تعدادی شون را واقعا رد کردم . بعد رفتن اونها سوالی مطرح شد که من باید به سه نفر همکارم جواب می دادم 

از من سوال شد که این همه کتاب خوندی ( البته از نظر اونها ) آیا روی زندگیت اثری هم داشته . من جواب دادم یکی از علتها اینکه من کتاب می خونم تا خیلی از زندگی ها رو تجربه نکنم . نفر اول گفت یعنی چی . دومی گفت نه آدم باید خیلی از مسائل خودش تجرربه کنه ( ایشون ظاهرا معتقد شدید زندگی تجربی هستند ) . نفر سوم هم سرشو پشت مانیتور پنهون کرد و به خنده اش ( از روی تمسخر ) ادامه داد. 

من این بحث اونجا ادامه ندادم در واقعا ترجیحم این بود. 

این داستان تعریف کردم که هر چهار نفرمون دچار ضعف شخصیتی هستیم و نمی دونم شاید من تنها به این موضوع فکر کردم ( در این دو سه روز اخیر ذهنم درگیرش بوده ) 

من به ضعف سه نفر دیگه فکر کردم اما اینجا بیانش نمی کنم ولی در خصوص خودم می تونم اینو بگم که شاید علت اینکه بحث ادامه ندادم این بود که در اون جمع موافق به طرز فکرم ندیدم و دچار یک غرو لحظه ای شدم که از نظر خودم علت این غرور هم اون خنده های از روی تمسخر بود( من به علت اینکه در بچگی و نوجونی زیاد مسخره شدم به شدت از این موضوع تنفر دارم و تحمل سریع کم میشه ) . 

شاید نیاز باشه که بیشتر فکر کنیم و بیشتر سکوت کنیم . نمی دونم شما چطو این ضعف ها رو از بین می برید، فقط اینو می دونم که من هرچه بیشتر فکر می کنم تا شخصیت بهتری داشته باشم؛ ساکت تر می شم ضچون هیچ وقت آدم بحث های بی تیجه نبودم . این موضوع هم به تنهاتیی شامل مسائلی هست که هرچقدر شما با یک شخص در موردش بحث و گفتگو کنی (اون هم در قالب شخصی که در پس زمینه ذهنش جمله حق با من است ، تکرار میشه ) بی فایده هست و تجربه نشون داده که اگر به این صحبت ادامه بدی بیشتر د معرض توهین و تخریب قرار می گیریم. 

یک  سرری از ضعف ها هستند که برای  خود شخص و اطرافیانش به راحتی قابل تشخیص هستند. واکنش اطرافیان بستگی به قدرت ضعف موردنظر در وجود شخص دارد. هر چه قدرت ضعف بییشتر باشه واکنش اطرافیان کم رنگ تر و حتی بی رنگ میشه . از طرف دیگه این قدرت بیشتر در خود شخص به یک اعتماد به نفس گاذب و مخرب منجر میشه و در نهایت باعث ایجاد ذهنیت رفتار درست ( که در واقعیت اشتباه هست ) در شخص شده و شخص این رفتار رو بیشتر و بیشتر تکرار می کنه . نمی دونم با این دسته از ضعف ها روبرو شدید یا نه . این نوع ضعف شخصیت از خطرناک ترین در نوع خودش هست. 

نکته اخر اینکه بعضی از افراد خط فکری شون اینکه اگر تعداد موافقین نظرم بیشتر باشند در نتیجه این نظرم درست تر و کامل تر هست . 

همونطور که در پست قبل گفتم من آدم مقاسیه و قضاوت نیستم اما در من شوق و میل خاصی در مورد شخصیت شناسی و خودشناسی وجود داره و این نگاه از این موضوع نشات می گیرد . 


امید به اینکه ایم چند سطر مفید واقع شود . 


موجودیتی غیر از انسان

تابحال شده به این فکر کنید که در دنیای سایر موجودات این مفاهیمی که ما انسانها هر روزه و هر لحظه از زندگی خودمون باهاش در تقابل هستیم آیا وجود دارد یا نه و یا اینکه اگر این مفاهیم هست به شکلی خواهد بود 

مفاهیمی مثل امید و نا امیدی ، آینده و گذشته ، علاقه و تنفر  ، مل رست یا عمل اشتباه 

آیا اونها هم بعد از عمل درست خوشحال می شوند و بعد از عمل اشتباه ناراحت و مایوس

بی شک این مفاهیم وجود خواهند داشت اما چگونه و با چه تفسیری . شاید مانند رفتارهای غریزی حیوانات این مفاهیم هم مفهومی غریزی برای سایر موجودات  داشته باشه 

احتمالا بعد از خوندن این چند سطر از خودتون بپرسید که حالش خوبه یا نه و چرا همچنین  پستی را منتشر کرده 

جواب این سوال و این ابهام  اینکه بارها و بارها به این فکر کردم که برای دنیا چه اتفاقی می افتاد اگر موجودیتی مثل من در شکل و شمایل موجودی غیر از  انسان زندگی می کدم . در دنیای حیوانات دوست داشتم کلاغ باشم .

کلاغ ها شاید چهره دوست داشتنی  نداشته باشند اما من به این مسله فکر نمی کنم و علت انتخابم اینکه کلاغ ها و زندگی شون به طور خاصی مرموز هست و من این مرموزی رو دوست دارم . یا در دنیای ذرات دوست داشتم برف باشم . برف زیبایی خاصی داره و مهم ترین ویژگی اش به نظر من قدرت پاک کننده ای و نهان کننده اش هست . برف در مرحله اول  سختی و زشتی دنیا رو محو و پنهان می کنه و در نهایت راهش هم چیز پاک میکنه و چهره جدیدی به دنیا می دهد . 

فکر می کنم اگر من موجودی غیر انسان بودم شاید مفید تر بودم البته که بخشی از ذهنم اینو میگه زهی خیال باطل و از این فکرها نکنن چون ذات تو همینی هست که خودت می بینی 


خزئبلات شبانه ذهن بیمار من 

چه باید کرد

سلام 

چند موضوع که این روزها ذهن من مشغول کرده 

اول اینکه من لیسانس نرم افزار هستم و حوضه فعالیتم شبکه و دروبین مدار بسته هست .  متاسفانه شرایط کاری مقداری پیچیده شده و داستان از این قرار که من یک سری جاها برای پشتیبانی داشتم که قراردادشون احتمالا تمدید نمیشه . یک هتل و چند فروشگاه لباس  و مشکل اصلی همین مجموعه فروشگاه هست . کسی من براش کار میکنم با شخص من مشکلی نداره و گفت که یک راه حلی پیدا میکنیم . غیر از این پیشتبانی ها این آقا در زمینه فروش و  اجرای پروژه هم با یک گروه دیگه از همکاران فعال هست من هم قبلا کارم  اجرای پروژ بود تا پشتیبانی و در واقع اوایل پارسال بود که بهم گفت چون از شریکم جدا شدم و اون کار پشتیانی رو انجام  می داد الان کسی نیست و لطف کن بیا کارها شما انجام بده و من هم بعد صحبتی که با هم داشتیم قبول کرد. مشکل اینجاست  اگر بخواد این پیشتیبانی هم کم بشه من عملا بیکار میشم و احتمالا بهم پیشنهاد بده که نصف هفته رو با بقیه بچه روی پروژه ها کار کنیم . به نظر شما چه کاری بهتره 

از طرف دیگه مدتی که صحبت ها و خواسته های پدرمو در مورد کار و شغلم از زبون دوستانم می شنوم . موضوع از این قرار که من به نسبت دوست های نزدیکم کار کردن خیلی دیرتر شروع کردم و الان 4 ساله میشه که عملا میرم سرکار و توی این چهار سال پیشرفت زیادی داشتم . اما پدر من از وسط ها دیگه کار کردن من قبول نداره و البته که شیوه زندگی منو هم قبول نداره . شغل پدر و بردارم سعید کشاورزی هست و توی این ایام امیر دوستم چندین بار بهم گفت که بابات اینطور گفته من زمین دارم و مسعود بیاد و کشاورزی کنه و برای خودش زعفرون بکاره و اینها . هر بار که این صحبت میشد من کناره گیری میکردم تا اینکه امیر به مجید ( دوست مشترک و صمیمی تر من ) میگه . دیشب مجید اومد دنبال من رفتیم بیرون چند دقیقه ای صحبت کردیم . مجید هم این موضوع رو دوباره مطرح کرد و من دلایل خودمو گفتم . من الان بیشتر از ده سال که از خانواده دور زندگی میکنم و پدر هنوز معتقد بر این که من به تخم مرغ زنده هستم در صورتی که من به ندرت تخم مرغ میخورم . پدر من شاید شرایط حاضر راضی به این باشه که مثلا ملک و املاک کشاورزی در اختیار من قرار بده و هیچ جای شکی نیست که درآمد یک سال کشاورزی بیشتر از درآمد یک سال حال حاضر من باشه اما من به بعد ها فکر میکنم . به اینکه من سعید دو نشم . پدر من به طور ناخواسته روی بچه ها و کمک بهشون به خصوص در خصوص کشاورزی منت ( واژه بهتری به ذهنم نرسید)  میذاره متاسفانه . داداش من حدود 20 ساله که کارش همین کشاورزی هست و در کنار پدر من از روز اول بوده و هست اما توی این بیست سال حتی یک بار هم اختیار تصمیم گیری نداشته از طرف دیگه صحبت هایی که من به گوش خودم بارها و بارها نسبت به سعید و خانمش از زبون پدرم شنیدم منو منع میکنه که بخوام این کار انجام بدم . سعید شاید تونست تحمل کنه اما من واقعا نمیتونم این جنس مسائل تحمل کنم . داستان مثل این می مونه که آدم مثلا یک میلیارد سرمایه داشته باشه اما هیچ اختیاری نسبت به این سرمایه نداشته باشه  و فقط اجرا کننده باشه . پدر من به شدت آدم لجبار و یک دنده ای هست و حرف کسی رو قبول نمیکنه . و از طرف دیگه من پدرم در اومد تا لیسانس گرفتم  . نمیخوام بگم خیلی سطح بالایی دارم اما همینقدر میدونم که گیلم خودمو از آب کشیدم بیرون به هر زحمتی که بود . حالا اگر بخوام برگردم زحمتهای این چند ساله میشه هیج و پوچ و برام یک شکست حساب میشه . به مجید گفتم که هیچ کس از آرامش و آسایش بدش نمیاد و هیچ جایی بهتر از زندگی تو خونه پدری نیست که همه چیز وقتی میای داخل اماده هست اما به چه قیمتی  . درسته اینجا من آسایش نداشتم خیلی وقته اما ارامش شو به هیچی نمیدم . پدرم توی مدتی که کار میکردم کمک کرده من منکر این نمیشم مثالی که بعضی از دوستان و همکاران به من میزنند اون چپ کردن ماشینم هست . من یک تیبا خریدم از روی پولهایی که کار کرده بودم شنبه خریدم و جمعه همون هفته ظهر چپ کردم. عصر جمعه ماشین بابا رو گرفتم اومدم مشهد و عصر فرداش ساعت 6 بعدظهر یک تیبای دیگه در خونه بابا بود. بابا ماشین دومی رو خرید و من اون اولی همونطوری بهش تحویل دادم . بازم میگم من منکر نمیشم اما از همون اوایل من دوست داشتم روی پای خودم وایستم هر چقدر سخت بود ولی این کار کردم و الان نمی تونم پشت کنم به زحمتهام 

و اما موضوع بعدی که خودش عامل اصلی تردید پدر من به شیوه زندگی و کارم شده، موضوع شدیدا عجیب ازدواج هست . از دیدگاه خانواده من یکی از عوامل خوشحال بودن من پول داشتنم هست اما ای دل غافل که اصلا  داشتن پول روی خوشحال بودن من اثر آنچنانی نداره حداقل اینو مطمئن هستم که شما چند نفر با این بخش صحبت من موافق هستید . خانواده فکر میکنند که من چون پول ندارم ازدواج نمیکنم گرچه این موضوع به هر سختی که بود حل کردم اما اون پیشنهاد بابا هم از یک جهت برای اینکه که منو از لحاظ مالی اوکی کنه و بگه بیا و ازدواج کن مثل همین چهار سال اخیری که من مقاومت کردم . شاید در این پست و پست خونه پدری پی به این بردید که بین منو خانواده ام و در صدر خانواده، پدرم کشمکش خاصی به راهه و علت تمام این مسائل ختم میشه به یک واژه ازدواج 

من ترجیحم برای ازدواج اینکه شروع یک زندگی باید و باید از روی علاقه شکل بگیره اما شرایط تا به الان به گونه ای پیش رفته که این اتفاق رخ نداده. اگر سال های قبل می خواستم این جمله رو تموم کنم به جای واژه علاقه از دوست داشتن و قبل تر از این دو از کلمه عشق استفاده می کدم . اما الان واقعا برام عشق خیلی غریب شده و خیلی خیلی دور . اینو بدون هیچ بزرگنمایی میگم واقعا دیگه نمیدونم مفهوم عشق چیه و یا اینکه اصلا رخ خواهد داد یا نه . روزهای عجیبی شده . سال های قبل زمان کافی داشتی تا پی ببری که عشقی نسبت به کسی داری اما الان اصلا به این نمی رسی که پی ببری به کسی علاقه داری یا نه . حرمت گذاشتن به آدمها و آشنا شدن باهاشون هر روز و هر روز کوتاه تر میشه مثل پست هاب  فضای مجازی ( به غیر از اینجا)، اون اوایل هر رسانه جمعی که بود متنها خیلی طولانی تر و مفید تر بود تا به الان، اگر متن و کپشن عکس یا فیلم بیشتر از سه خط ( منبای طول خط عرض موبایل شخص ) باشه طرف مقابل اصلا نمیخونه و رد میکنه 

عشق، علاقه ، محبت ، احترام ، اخلاق و هر هنجار دیگه ای که به ذهن شما می رسه و معنا دهنده این زندگی هست باید کمتر از اون سه خط باشه گرنه بذارید که رد بشیم. حالا این وسط برسیم به مقوله ازدواج من و پیشنهاد های خواهران بنده  و شوهران گرامشون 

منیر و مرتضی اون شب رو کردند به من میگن تو واقعا میخوای ازدواج کنی یا نه و بعد یکی از همکارهای مرتضی رو شروع کردن به معرفی که بیهوشی خونده و الان دوره آخر کارآموزی شو داری طی میکنه و بعد از تیر منتظر می مونه واسه طرحشو و احتمالا میاد مشهد. الان این خانم محترم توی یکی از بیمارستان های تربت مشغول به کار هست . نکته قابل توجه اینکه خونشون توی هفت تیر مشهد ( از بالا بالاهای شهر ) هست . می گفتن بیا و معرفیت کنیم و الباقی ماجرا 

حالا برای من سواله که واقعا این شکل آشنایی درسته یا نه به اون روش شکست خورده خودم پایبند باشم ؟  شما چی فکر میکنید 

بعد گیر کردم ذهنم جواب نمیده دیگه 

متنی رو به عنوان نصیحت روز  یکی از دوستان برام فرستاد  هی دارم تکرار میکنم 

اولش به آخرش فکر کن 

که مجبور نشی 

آخرش به اولش فکر کنی 

شاید خوندن این جمله شما رو هم به خنده بندازه اما تکرار که میکنی میبینی نه باید فکر کرد 

آشفتگی

سال جدید شروع شده و مسائل مهم  در ذهنم  به طور خاصی در حال گردش هستند. من واقعا هیچ وقت فکر نمی کردم به این سرعت سی ساله بشم. هیچ وفت تصور نمی کردم که سی سالگی من اینطور میخواد باشه . من در زندگی متاسفانه آینده گری خاصی نداشتم و ندارم. 

تصوری نداشتم که چطور می خوام باشم  برای همین به نظر خودم هیچی نیستم . بهتره که  اینطور بگم  هیچ مزیت خوبی ندارم که این قدر دنیام خالی هست . 

در من ضعفی وجود داره که نمی دونم چطور از بین ببرمش .  این ضعف فارغ از اینکه چی هست را خودم ایجاد کردم . 

آشفته هستم و این آشفتگی از این بوجود اومده که من تغییر کردم . من آدم پر حرفی هستم . قبلا این پر حرفی خیلی بیشتر از آنچه که به ذهنتون برسه بود. اما چند سالی میشه که ساکت تر شدم . 

سال 92 در آخرین سفر زندگیم در قطار با هم سفران همکلام شدم  در بین  این افراد، آقایی بود که به من گفت تو از اون دست آدم هایی هستی که تخلیه انرژیت تنها از راه حرف زدن هست و و اقعا همینه . هر چقدر هم که بخوام مخالف این موضوع رفتار کنم در اصل این موضوع تغییری ایجاد نمی شود. 

این روزها حال دلم خوب نیست چون هی یک جمله به ذهنم میاد و اون اینکه در این سن و تا الان باید یک نفر وارد زندگی من می شد و می موند. اما این اتفاق مثل اینکه قرار نیست رخ بدهد.  به نقطه ای رسیدم که به خودم اجازه نمی دهم که از عشق  و علاقه حرف بزنم. دوست دارم عاشق بشوم اما به خودم این اجازه را نمی دهم چون همش به این فکر می کنم که من لیاقت کسی را ندارم و چرا باید زندگی شخص دیگه ای را از بین ببرم . 

علت این روحیه مزخرف من همون ضعفی که با دست های خودم ایجاد کردم . 

کم آوردم . یک حماقت خاصی در وجود من نهفته است که نمی تونم از این شرایط خارج بشوم . به طور خاصی با وجدان خود درگیر هستم . با خودم درگیر هستم و همش این نوع مسائل از ذهنم عبور میکند . 

به احتمال زیاد شما چند نفری که اینجارو می خونید پی به این موضوع بردید که من مسعود حقدادی آدمی دوقطبی هستم .  چه دوست های قدیمی ( آیدا بانو ، نسیم خانم ) و چه دوستان جدید ( بهامین بانو و باران خانم محترم ) به احتمال زیاد به این مسئله پی بردید. 

شاید این واژه دو قطبی مناسب نباشه اما منظور من اینکه در بعضی روزها من به شدت آدم با روحیه و شادی هستم و در مقابل بعضی از زمانها به شدت تلخ، منفی و تاریک 

خودم به شدت از بخش تاریک شخصیتم خسته شدم . باید راه حلی وجود داشته باشه باید این بخش حذف کنم . خیلی با خودم فکر کردم و با چندین دوست مشورت کردم، ظاهرا باید پیش روان کاو و روان شناس برم. اما موضوع اینکه تمام حرف های که میخواد به من بگه خودم می دونم اما نمی دونم چطور استفاده کنم . 

البته که حس ششم من میگه که احتمالا کارر خاصی برای انجام نیست تنها باید عمل کنم. نباید فکر کرد فقط باید عمل کرد، مثل همین نوشتن من ؛

چندین روز مثل قدیم شده بودم و با این موضوع درگیر بودم که چی بنویسم و ذهنم  خروجی نداشت  اما نکته اصلی  اینکه برای نوشتن تنها باید خودکار برداشت و نوشت . 

آره باید از این شرایط بیام بیرون . کافیه واقعا ، خیلی توی واقعیت زندگی غرق شدم که این شده حال روز من . چند نفر از دوستان این مسله واقع گرایی منو بهم گوشزرد کردند و متعقد هستند که باید ازش دست بکشم . 

نفر اول اینو سال  91 بهم گفت که تو یک رئالیسمی هستی که نمیخوای فکر کنی ما ظاهرا نمی تونی فکر نکنی 

اون یکی منو محکوم به این کرد که خیلی در خیال زندگی میکنم . 

و اون یکی گفت تو این قدر واقع گرا میشی که به منفی گرایی می رسی 

هر سه نفر درست گفتند اما تمام این ها حل میشد اگر زندگی  خالی من با حضور پررنگ دلبری پر میشد .

غر زدن هامو با این شعر از پدر شاملو تموم می کنم 


برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم


لختی با واژه ها - دو

همکارِ دوست 

بعضی از روزها من مطلقا به این نتیجه می رسم که رابطه دوستی که براساس فضای کاری و همکاری به وجود اومده را به کل بی خیال بشم و رابطه مون در حد همون همکار بمونه از بس که برخوردهای زننده می بینم. برخوردهای زننده ای که واقعا لزوم خاصی نداشته و ندارد. معمولا همیشه در چنین شرایطی فقط و فقط یک واژه خودنمایی می کند : پول و سود شخصی همکار عزیز .  واقعا با این اوصاف چه باید کرد ؟

نگاه های خیره 

بعضی از مواقع و در بعضی از شرایط ، اوضاع به نحوی پیش می رود که با یک نفر کاملا ناشناس چشم تو چشم می شویم و این حالت در حدود چند دقیقه ادامه پیدا می کنه . به طور کلی این شرایط،  ظاهرا زمان و تایم خاصی دارد که تا این مدت طی نشود این تلاقی ادامه دار خواهد بود. جالبی این داستان اینجاست که این اتفاق بین دو نفری که  هیچ آشنایی با هم ندارند رخ می دهد. تعبیر ذهنی این داستان اینکه تصور میکنیم همدیگر رو  در ناخودآگاه می شناسیم .  تابحال برای شما چنین شرایطی رخ داده یا نه ؟ 

رابطه لباس با شخصیت !!

آیا واقعا حتما باید این رابطه رعایت بشه که دیگران به چشم یک آدم با شخصیت به شما نگاه کنند یا نه . ببینید من با این قسمت داستان موافق هستم که شخصیت یک فرد به خوش پوشی اون نیست اما مطمئن هستم که برای شما یا نزدیکان تون این حالتی که من میگم رخ داده، برای من شرایط کاری به گونه ای هست که شامل کارهای فنی می شود و به این علت معمولا لباس های معمولی تر می پوشم که این کار باعث شده که در نگاه دیگران شخصیت اجتماعی پایین تری داشته باشم . بعضی از زمانها واقعا نمیشه اهمیت نداد. 

شلوغی و تمرکز 

طبق بررسی های انجام شده من یک ویژگی خوب دارم و اون هم اینکه در مکان های به شدت شلوغ اگر خودکار و کاغذی به دستم برسد به طور ویژه ای تمرکزم بالا می رود و می تونم چرندو پرندهایی بنویسم و معمولا چرند های چرندی می شود . عجیب چرند هایی 

پی نوشت : این سبک رو می پسندید یا نه ؟

پی نوشت دو : عناوین لختی در واژه  بعدی به شرح زیر هست 

لبخندهای دردسر ساز من 

پریشانی های ذهن آشفته

تناقض در گذشته و حال ( دوست داشتنی های جدید )

Power Off Button 

احوالات درونی

این شبها عجیب دلم یک هم صحبت و همراه میخواد 

کسی که بیاید و بمونه با همه  سختی ها 

رابطه ای میخوام با دوام 

رابطه ای که بشه روش حساب کرد 

خسته ام از نبودها

خسته از اینکه وقتی شناخت بیشتر میشه نمیدونم چرا تموم میشه 

هیچ وقت آدمی نبودم که به رابطه به شکل زودگذر نگاه کنم و تمام سعیم هم همین بوده ولی نمیدونم واقعا نمیدونم 

خیلی سخته خودم به قول یکی به نفهمی بزنم و طوری رفتار کنم که چیزی را از کسی حس نمیکنم 

خوشبختانه یا شوربختانه من آدمی به شدت احساسی هستم و هر چقدر هم که سعی کردم نباشم یا حداقل کنترلش کنم نشد که نشد . 

یک سری خصوصیات بطور ذاتی در وجودمون هست که نمیشه حذف کرد هر کاری هم که انجام بدی نمیشه این احساساتی بودن هم جزو همین خصوصیات هست 

این دقایق و ساعتها جزو زمانهایی هست که من بودن یک نفر در کنارم نیاز دارم . متاسفانه من فرد مناسبی برای فرزانه نبودم . در واقع فرزانه رو به خاطر اشتباهات خودم از دست دادم . بارزترین علت ترکش همین بود.

تابحال اسمی از فرزانه نبرده بودم اما امشب لازم بود اسمش ثبت بشه . 

همین