در پی

در پی نیاز تغییر 


آدمی را نو باید ساخت


عالمی را نیز 


در پی تفسیر تنهایی


عالمی را نو باید  ساخت


آدمی را نیز


در پی درک نبود عاشق


آدمی را نو باید  ساخت


عالمی را نیز  

در پی یافت رهایی


عالمی را نو باید ساخت 


آدمی را نیز


در پی حس بود


آدمی را نو باید ساخت 


عالمی را نیز

عجب صبری خدا دارد

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم .

همان یک لحظه اول، که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر، ویرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسنه

چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

نخستین نعره مستانه را خاموش آن دم ، بر لب پیمانه می کردم .

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده

پاره پاره در کف زاهد نمایان ، سبحه صد دانه می کردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو، آواره و دیوانه می کردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را، پروانه می کردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

به عرش کبریایی، با همه صبر خدایی

تا که می دیدم عزیز نابجایی، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه می کردم

عجب صبری خدا دارد !

اگر من جای او بودم

که می دیدم مشوش عارف و عامی

ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش

بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه می کردم

عجب صبری خدا دارد !

چرا من جای او باشم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و

تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد

وگرنه من بجای او چو بودم

یکنفس کی عادلانه سازشی ، با جاهل و فرزانه می کردم

عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد!


معینی کرمانشاهی

مرگ نصیحت ها

به هر کس – هر جا ، کوله پشتی گرسنه اش را ارائه داد ، نصیحت بارش کردند!

 

کمال کوشش را کرد که به جای نان به روده هایش – به روده های گرسنه اش ، نصیحت بقبولانند !

 

هم روده ها خندیدند .....

 

 هم نصیحتها....

 

با کوله پشتی پر از نصیحت و مشتی روده ی خالی ، به راه افتاد.

 

تصادفا ، به گورستانی رسید که در پهنه ی ماتمبارش ، مرده ای را با قهقه خاک می کردند !

 

وحشت کرد ... اولین بار بود می دید که مرده ای را با خنده به خاک میسپارند!

 

پیر مردی رهگذر راحتش کرد ، گفت : بی خیالش .... اون که تو تابوته ، دیوونن اینا هم که خاکش می کنن ، ساکنین دارالمجانینن !

 

وحشت نخست جای خود را به وحشت شکننده تری داد : ترسید جنون دیوانگان بر عقلش مستولی شود...

 

ناگهان ، به یادش آمد که یک کوله پشتی پر نصیحت است ! خندید !...

 

فکر کرده بود که برای جلو گیری از تسلط جنون ، از نصیحتها کمک خواهد گرفت .

 

هنگامی که کوله پشتی را باز کرد ، از نصیحتها اثری ندید ....

 

وقلبش – چون قطره اشکی دیده گم کرده ، به تک سینه اش فرو غلطید...

 

بیچاره نصیحتها ! بینوا نصیحتها ! همه از گرسنگی مرده بودند.....

بطالت

با وضعیتی معلق گونه 

پاهایم را به دیوار کشیده ام

با چشمانی خیره به سقف اتاق

در گذر ثانیه ها

پرسشی در ذهن  نداشته ام

گذر می کند

وقت را به بطالت گذراندن آیا زیباست ؟



لحظه ای چشم هایم بسته شد



اکنون ClOuD پیش ماست




ََ : واسه نوشتن این دو سطر آخر مطمئن بودم.

ََ : از صبح هیچ کار مفیدی انجام ندادم

ََ : در چند روز آینده پستی برای Cloud Computing  عزیز خواهم گذاشت اما برای شروع


بوته ای درخت گونه

در راه زندگی

پای به شهری نهادم

شهری بر پایه  غم

...

...

...

داستان اش 

حکایتی ست پر پیچ و خم ز اندوه

مرا یارای گفتن اش نیست

...

...

در فراسوی ذهنم

بوته ای در باغچه

خانه ای کهن

برایم روئیده 

...

تمام آن شهر تاریک

برای رسیدن

به بوته ی درخت گونه امــــــــــیـد

پیموده شد

rainbow

خویش را گم کردیم


در عشق


پیش از آن که بدانیم


آن رنگین کمانی بیش  نبود


که در زیبایی هفت گانه اش


به دنبال شناخت می گشتیم


نگاه پاک

امروز 


نگاه پاکی را دیدم


که در تلاقی پلیدی چشم هایم


پناهنده به آغوش مادر شد.

نگاه پاک

امروز


نگاه پاکی را دیدم


که در تلاقی با پلیدی چشم هایم



پناهنده به آغوش مادر شد.