آه عزیزم
دلتنگم برایت
کجایی مهربان
آه مستر عزیزم
یاد ات بخیر
مستر جونز در ادامه مطلب منتظر شماست
ادامه مطلب ...به دلیل عبور سریع ثانیه ها
در دهه 20 زندگی
به دور خویش حصاری دیوار مانند کشیده ایم !
.؟.
.؟.
.؟.
.؟.
باشد تا این لحظات برایمان باقی بماند!
ما دو نفر هستیم
مقابل هم
بر سر دو راهی احساس و منطق
همراه با هیاهویی دل نشین
لب به سکوت بسته ایم
...
...
...
در دریای تفکرات عقلانی
چیزی به غرق احساس ما نمانده است.
..
...
....
مرا ترسی نیست از این بودن
تنها
در اوج تنهایی
با چشمانی بسته به این تنهایی
در دلم آشوب یک دل بستگی ست.
قسمتی از در آستانه :
باید استاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
که اگر به گاه آمده باشی
دربان به انتظار توست
و اگر بی گاه
به در کوفتن ات پاسخی نمی آید
کوتاه است در پس آن به که فروتن باشی
ََ : می خوام بدم این شعر واسه یکی از دوستان بنویسن ، نظرتون چیه؟
زندگی من
درآمیخته با تضاد
تضادی بین
امــــــــــــیدواری و نا امیدی
همچون درختی
که ریشه هایش در خاک ناامیدی نهفته است
اما
شاخ و برگ اش دستان نیازشان را
به آسمان امید می کشانند
لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
احمد شاملو
لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانیترینِ بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندارِ غارنشین از آن سود میجوید
تا به صورتِ انسان درآید.
و گونههایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت میکنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کردهام
بیآنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبیخانههای دادوستد
سربهمُهر بازآوردهام.
هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
□
و چشمانت رازِ آتش است.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم میکند.
□
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانیِ ستمگری بود
که به آوازِ زنجیرش خو نمیکرد ــ
من با نخستین نگاهِ تو آغاز شدم.
□
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
دستانت آشتی است
و دوستانی که یاری میدهند
تا دشمنی
از یاد
برده شود.
پیشانیات آینهیی بلند است
تابناک و بلند،
که «خواهرانِ هفتگانه» در آن مینگرند
تا به زیباییِ خویش دست یابند.
دو پرندهی بیطاقت در سینهات آواز میخوانند.
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آیینه پدیدار آیی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکهها و دریاها را گریستم
ای پریوارِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خُلوارهی ناراستی نمیسوزد! ــ
حضورت بهشتیست
که گریزِ از جهنم را توجیه میکند،
دریایی که مرا در خود غرق میکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپیدهدم با دستهایت بیدار میشود.
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
احمد شاملو
در مکتبی به نام " زندگی انسان های ماهی وار "
فاصله بین
این لحظه
تا آن لحظه شاید خوشایند را
گویند فرصت
.
..
...
فرصت از دست رفت
حتی به " فـــــــــــــــ " این فاصله نرسیدیم
آری
در خوابمان نیز باید با چشمانی باز باشیم
تا در ذهنمان فرصت را بنگاریم
.
..
...
شاید دیگر بعد از این
برای فرصت های از دست داده خویش
فاتحه نخوانیم .
................................................................................................................
ََ : از من خواسته شده بود در مورد فرصت بنویسم ، این پست پاسخی به نیاز مخاطبین این وبلاگ است
ََ : بیایید با هم به این مکتب بپیوندیم
ََ : اون دوستی که این پست واسش گذاشتم ، برگشت به ما فحش داد