از آدم ها دل گرفته 

امید از نظر کارو



تنها خدا شاهد است و خود من ، که از همان نخستین روز تولدم پستان مادرم با سرشکی شیرین که امیدواران به زندگی شیرش مینامند به بخت سیاه من میگریست ...

بنا بر این تصادفی نیست اینکه من ایمان دارم که بدبختی من یک امر تصادفی نیست ...


...واز همان وقتها ... همانوقتها که تک و تنها ، در بستر غم آلود بیابانها ، در کلبه ای شبیه به یک گور وارونه ، شاهد غرور وا خورده ی زمین و تکبر احمقانه ی آسمانها بودم ...

احساس می کردم که سالهاست سرنوشت سیاه من ، نام مرا از یاد سرگذشت سپیدی که نداشتم ، برده است ...

و احساس میکردم که مدتهاست دنیا برای من – در آغوش یخ بسته زندگی من – مرده است ...

هم دنیا ... هم بشریت بدبخت ... که ترس از مرگ ، زندگی نکبت بارش را در حصاری از طلا ، به دست زندانبان آرزو مرده ای ، به نام " امیــــــد" سپرده است ....

سل

از روزی که سل را شناختم

به آن احساس نزدیکی داشتم


امشب در پی سرفه های زیاد به نتیجه ای رسیدم

آن هم این که خیلی دوست دارم به دلیل مرض سل بمیرم

انگاری در سال 1897 هستم

ریشه تمامی خود فرو رفتن من 

نیازهایی بود که به هیچش نرسیدم


می توانی افسرده باشی و به روی آدمیان لبخند برنی؟ تا به کی؟

همه تصور کنند که روزگارت خوب است و تو دیگر توان فریاد نداشته باشی


خیلی بد است که پیش خودت شکست خورده باشی؟


به امید اعتقاد داری؟

از ابتدای آدمیت  بشر به دنبال آرامش است . 

از همان ابتدا در ره این آرامش جان می دهیم

در این دنیا "باید ها" جایشان را به "نباید ها" داده اند

انرژی خویش را برای یک سری امید واهی هدر می دهیم

می دانی هر چه رد پایمان در این راه قدیمی تر می شود بیشتر از آرامش خویش دور می شویم 


می شد اگر آدم اولیه ای بودیم ، چه خوب بود

به امید اعتقاد داری؟

سخنی با خدا

من هیچ از خویش نمی دانم 

آنگاه با خویشتن می گویم

چرا فاصله من و تو 

بیش از تصورم است


امید در زندگیم معنایی ندارد

اکنون وجودم تهی ست

تهی از شندرغاز انگیزه 

پایه های زندگیم سست است


خویش را گم کردم و حتی تو را

آنقدر دوری که 

به دنبالت در خاطره ها می گردم

معاف از زندگی

ابتدای این همه سقوط کجاست 

پای در کدام پرتگاه نهادم 

پرتگاه را که ساخت

چیزی به انهدام نمی ماند

آن دم که بدانی از زندگی معاف شده ای 

.......................................................................

آن دم که  خود فریبی ات به اوج  خودش می رسد، یک آن تو را از زندگی معاف می کنند

می مانی در این میان هاج و واج با دستان خالی 

سخت است زندگی در میان آدمیان، آنهایی که  هیچ از تو نمی دانند و تو را محکوم می کنند.

خاکستر ناگفته هایم روشن شد

دودمان را به آتش کشید

دیگر تعلقی نیست

دیگر آرامشی نیست

............................................

بیایند با تو از امیدی سخن گویند برای آینده ای که هیچ تصوری برایش نداری چرا که حالت (اکنون را گویم که گذشت ) آکنده از سکون و دلمردگی شود. درگیر روزمرگی شوی تا فراموش کنی جمعی آدم مادی نگر  به دورت حلقه ای زده اند 


به جایی می رسی که دیگر می مانی برای کدامین دردت سکوت کنی