دلم می خواهد کنارم بودی
تنها تو درمان من هستی
بیا تا لحظه ای تنها باشیم
زمان رفتن ات
نگفته بودی
ساکن چشم های من می شوی
پی ن: با اینکه حالم خوب نیست، اصلا حس شاعرانه برای نوشتن ندارم .
ای عشق
دستانم را بگیر
مرا از این گندآب پوچی نجات ده
□
ای عشق تا به حال در باتلاق بوده ای
می دانی چند تن در راه
رسیدن به تو
در باتلاق خود فراموشی غرق گشته اند
□
قبول دارم
اعتراف می کنم
تو تنها افسانه نیستی
بل خود واقعیتی
□
به مانند همیشه
سوالی باقیست
برای تمامی دوستانم همچون من
تو چرا ما را عق زدی؟
در نظربازی ما بیخبران حیرانند | من چنینم که نمودم؛ دگر ایشان دانند | |
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی | عشق داند که در این دایره سرگردانند | |
جلوهگاه رُخ او دیدهی من تنها نیست | ماه و خورشید هم این آینه میگردانند | |
عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا | ما همه بنده و این قوم خداوندانند | |
مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم | آه اگر خرقهی پشمین به گرو نستانند | |
وصل خورشید به شبپرّه اعمی نرسد | که در آن آینه صاحب نظران حیرانند | |
لاف عشق و گِلِه از یار؟ زهی لاف دروغ! | عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند | |
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار | ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند | |
گر به نزهتگه ارواح بَرَد بوی تو باد | عقل و جان، گوهرِ هستی، به نثار افشانند | |
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد | دیو بُگریزد از آن قوم که قرآن خوانند | |
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان |
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند |
در نظربازی ما بیخبران حیرانند | من چنینم که نمودم؛ دگر ایشان دانند | |
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی | عشق داند که در این دایره سرگردانند | |
جلوهگاه رُخ او دیدهی من تنها نیست | ماه و خورشید هم این آینه میگردانند | |
عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا | ما همه بنده و این قوم خداوندانند | |
مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم | آه اگر خرقهی پشمین به گرو نستانند | |
وصل خورشید به شبپرّه اعمی نرسد | که در آن آینه صاحب نظران حیرانند | |
لاف عشق و گِلِه از یار؟ زهی لاف دروغ! | عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند | |
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار | ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند | |
گر به نزهتگه ارواح بَرَد بوی تو باد | عقل و جان، گوهرِ هستی، به نثار افشانند | |
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد | دیو بُگریزد از آن قوم که قرآن خوانند | |
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان |
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند |
عشق های کور
عشق های دو طرفه
□
تو می خواهی
او نیز می خواهد
اما هیچ رسیدنی در کار نیست
□
دیگر هم سرت گرم هیچ حادثه ای نمی شود
دیگر تکرار نمی شود
دیگر خود را نمی یابی
□
عشق های که در خیال زنده اند
در خیال هم آغوش اند
در خیالِ یک روز برفی
با هم گام بر می دارند
□
عشق هایی که هرگز نمی میرند