ساکن

دلم می خواهد کنارم بودی

تنها تو درمان من هستی

بیا تا لحظه ای تنها باشیم


زمان رفتن ات

نگفته بودی

ساکن چشم های من می شوی


پی ن: با اینکه حالم خوب نیست، اصلا حس شاعرانه برای نوشتن ندارم .

نظرات 7 + ارسال نظر
آیهان سه‌شنبه 31 مرداد 1391 ساعت 02:04 ب.ظ http://sodoko.blogsky.com/

حسش نبوده قشنگ نوشتی وای به حال اینکه حسش باشه.
دمت گرم. عالی بود

خوش اومدی
لطف داری شما

سایه سه‌شنبه 31 مرداد 1391 ساعت 11:10 ب.ظ

کلمات زیبا دوست داشتنی اند
حتی وقتی با درد بنویسی دوست داشتنی ترند
اما می دانی که مشکلش چیست!
گاهی آنقدر زیبا هستند که خواننده را محو می کند
گاهی آنقدر درد نوشته هایت زیبا می شوند که خواننده لذت می برد

آخ

چه سخت
انگار تنها تر میشوی...بی زبان تر

-------------------------------------
"بیا تا لحظه ای تنها باشیم"
این بیا و این ساکن بودن آدم را یاد ساحل می اندازد
یاد موج هایی که می آیند ، می آیند و درست در آغوش ساحل قرار می گیرند
اما ...
باز از آن اما های دردناک
دیری نمی پاید که عزم رفتن می کنند
اصلا کلش در یک چشم بر هم زدن اتفاق می افتد
می دانی چرا؟
چون ساحل هم ساکن است
ساحل هم می گوید بیا...
ساحل هم ....

مرسی سایه عزیز
خیلی دوستش داشتم

آیــــــدا سه‌شنبه 31 مرداد 1391 ساعت 11:27 ب.ظ http://dokhtare-sooraty.blogfa.com

زود بیا :)

آیــــــدا سه‌شنبه 31 مرداد 1391 ساعت 11:28 ب.ظ http://dokhtare-sooraty.blogfa.com

تو یه شاعر درجه یکی :))

بی شک

همانی که به مرگ فکر می کند...زیاد پنج‌شنبه 2 شهریور 1391 ساعت 02:26 ق.ظ

مسعود خوبی؟

اگر نیاز بود با این اسم بنویسم
می نوشتم

آنا یکشنبه 5 شهریور 1391 ساعت 11:40 ق.ظ http://gong.blogsky.com

تکه ی اخر رو خیلی دوست داشتم

زمان رفتنت
نگفته بودی
ساکن چشم های من می شوی



سلام مسعود
چه خبر

مثل اینکه جالب شده

خبری نیست
جز خستگی افسردگی دل مردگی
پوچی بیهودگی
خودت بقیه شو بگو

آنا یکشنبه 5 شهریور 1391 ساعت 11:41 ق.ظ http://gong.blogsky.com

دریا تشنه ی ماهیست ؛

دلم تشنه ی تنهایی ایست ..

عادتم برتنهاییست

دگرترکش نخواهم کرد




پرسیده بودی مگه چی شده
این شعر جواب سوالت

مقصر خداست
اون خودش تنهاست و این تنهایی توی روح ماها دمیده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد