آی بهار


دلم قدم زدن بین این درختان می خواهد

قدم بزنم و به هیچی فکر نکنم 

حتی بهار و آمدن بهار

چرا که بهار همراه با تبریکاتش می آید 

چه من بخوانم اش و چه نه

..

اما

..

آی بهار

آی اهورا

آی کوروش

آی ایران 

تبریکات مرا پذیرا باشید.




ََ : حس خوبی ندارم یا بهتر بگم نمی توانم حس خوبی داشته باشم ، این موقع ها دلم میگیره ، الانم که نوشته های "سو..." را خوندم  که دیگه هیچی


ََ : با عذرخواهی از "سو..." 


بهار خاموش

بر آن فانوس که ش دستی نیفروخت

بر آن دوکی که بر رف بی صدا ماند

بر آن آئینه ی زنگار بسته

بر آن گهواره که ش دستی نجنباند



بر آن حلقه که کس بر در نکوبید

بر آن در که ش کسی نگشود دیگر

بر آن پله که برجا مانده خاموش

کَسَش ننهاده دیری پای بر سر-



بهار منتظر بی مصرف افتاد!

به هر بامی درنگی کرد و بگذشت

به هر کویی صدایی کرد و اِستاد

ولی نامد جواب از قریه، نَز دشت.



نه دود از کومه یی برخاست در ده

نه چوپانی به صحرا دم به نی داد

نه گل روئید، نه زنبور پر زد

نه مرغ کدخدا برداشت فریاد.



به صد امید آمد، رفت نومید

بهار- آری بر او نگشود کس در.

درین ویران به رویش کس نخندید

کسی تاجی ز گل ننهاد بر سر.



کسی از کومه سر بیرون نیاورد

نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.

هوا با ضربه های دف نجنبید

گل خودروی برنامد ز باغی.



نه آدم ها، نه گاوآهن، نه اسبان

نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.

نه کبکنجیر می خواند به درّه

نه بر پسته شکوفه می زند جوش.



به هیچ ارابه ئی اسبی نبستند

سرود پتک آهنگر نیامد

کسی خیشی نبرد از ده به مزرع

سگ گله به عوعو در نیامد.



کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال

که پا بر جاده ی خلوت گذارد

کسی پیدا نشد در مقدم سال

که شادان یا غمین آهی برآرد.




غروب روز اوّل لیک، تنها

درین خلوتگه غوکان مفلوک

به یاد آن حکایت ها که رفته ست

ز عمق برکه یک دم ناله زد غوک...



بهار آمد، نبود اما حیاتی

درین ویرانسرای محنت آور

بهار آمد، دریغا از نشاطی

که شمع افروزد و بگشایدش در!


پدر شاملو




ََ : یادمه توی بهار 88 اینو خوندم ، الانم خوندمش لازمم بود



ََ : البته با اجازه پدر شاملو باید بگم که واسه من بهار استعاره از خودم و آمدنش هم برگشتم به .... هست 

برگشتم بد بود . خیلی بد

مرگ و زندگی


هنوز کاملا در قبر زندگی جابجا نشده بودم که یکباره احساس کردم

دستی آشنا و مضطرب سنگ قبرم را می کوبد

لحظه ای بعد روح سرگردانم با دیدگان اشک آلود از لابلای خاک قبرم

به کنارم آمد

بدون هیچ گفتگو دستم را گرفت و از زیر خاک بیرونم کشید.

نگاهی به سنگ قبرم کرد و گفت:

ببین....این بشر دروغگو...حتی پس از مرگ تو هم... به حقیقت و آنچه

را که مربوط به توست پشت پا زده.

راست می گفت.

بروی سنگ قبرم نوشته بودند:

در سال هزار و سیصد و شصت و یک متولد و در سال هزار و سیصد و

هشتاد و سه مرد.

دروغ بود.

سال شصت و یک سالی بود که من مردم و زندگی من پس از سالها

مرگ تحمیلی در سال هشتاد و سه شروع شد.

سنگ قبرم را وارونه کردم تا حقیقت را بنویسم.

روحم این بار با خنده گفت:

فراموش کن این مسخره بازیها را.

به کسی چه مربوط که تو کی آمدی و کی رفتی...برو بخواب.

راست می گفت.

من هم خنده کنان رفتم و خوابیدم.

چه خوابی...چه خواب خوبی.

کاش همه می فهمیدند.

کاش همه می فهمیدند

( کارو )

حرمت

آغاز یک فریاد

به حرمت سکوت همیشگی

...

فریادی در خود


فریادی در درون


فریادی در نهان خانه ذهن 


فریادی وارای  باورم 

                   اگر باوری باشد 

...

آیا کسی صدایم را شنید ؟

با شما هستم ای مردم

..

..

نوایی از دور به گوش می رسد

چه آشناست برایم

و چه تکرار دلنشینی

                                            " راز این خونه سکوت 

                                                         حرمت این سکوت نشکن"



                                               " راز این خونه سکوت 

                                                         حرمت این سکوت و نشکن"

....

....

...

....



مهمانان آرام

با اینکه 

روزگاری ست که

دریچه ذهنم را به روی 

درد ها


غم ها 


آشفتگی ها


بی حوصلگی ها


دل شکستگی ها


فاصله ها


                             دل بستگی ها-

                                                 -ی خود بسته ام 



باز هم به سراغم می آیند

این مهمانان به ظاهر آرام.

زیباترین لحظات زندگی

سیکل دوره ای 


ا          ن          ت          ق          ا          م



از زنــــــــــــــــــــــــــدگی

...

...

...

با شروع از لحظه دیدارش

و ختم به آغاز دوباره اش




ََ : زندگی مثل بازی شطرنج هست اگه مهر ه ها درست چیده بشوند تو برنده ای 

وگرنه باختی



ََ : نمی دونم چرا همیشه چیدنم به هم می خوره!!!!!!!!!



طلسم

دلم گریه می خواهد

گریه ای با چشمانی باز

چشمانی باز بر روی دنیای به ظاهر روشن

..

..

..

نمی توانم

روزهاست که چشمه ی 

اشکم هایم خشکیده

...

...

چشمانم طلسم شده   

همچون دلم .


دیاری به رنگ چشمانش

دیدگانش مرا برد 

مرا برد به دیاری

دیاری ز دیار یاران

یاران سفر کرده را گویم.

...

...

آه ای یاران 

چه می شد اگر بودید

آری

چه می شد.

...

...

...

چرا که  بودنتان

او را نیز با ما

همره می کرد.؟

...

...

...

حیف از نبودنتان

...

حیف از نبودنم

...

حیف از نبودنش

...

.