مرگ و زندگی


هنوز کاملا در قبر زندگی جابجا نشده بودم که یکباره احساس کردم

دستی آشنا و مضطرب سنگ قبرم را می کوبد

لحظه ای بعد روح سرگردانم با دیدگان اشک آلود از لابلای خاک قبرم

به کنارم آمد

بدون هیچ گفتگو دستم را گرفت و از زیر خاک بیرونم کشید.

نگاهی به سنگ قبرم کرد و گفت:

ببین....این بشر دروغگو...حتی پس از مرگ تو هم... به حقیقت و آنچه

را که مربوط به توست پشت پا زده.

راست می گفت.

بروی سنگ قبرم نوشته بودند:

در سال هزار و سیصد و شصت و یک متولد و در سال هزار و سیصد و

هشتاد و سه مرد.

دروغ بود.

سال شصت و یک سالی بود که من مردم و زندگی من پس از سالها

مرگ تحمیلی در سال هشتاد و سه شروع شد.

سنگ قبرم را وارونه کردم تا حقیقت را بنویسم.

روحم این بار با خنده گفت:

فراموش کن این مسخره بازیها را.

به کسی چه مربوط که تو کی آمدی و کی رفتی...برو بخواب.

راست می گفت.

من هم خنده کنان رفتم و خوابیدم.

چه خوابی...چه خواب خوبی.

کاش همه می فهمیدند.

کاش همه می فهمیدند

( کارو )

نظرات 3 + ارسال نظر
آنا شنبه 27 اسفند 1390 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.lapeste.blogsky.com

توجهم را جلب کرد
زیبا
انتخابهای زیبا

ANNA یکشنبه 28 اسفند 1390 ساعت 12:03 ق.ظ http://lapeste.blogsky.com

سلام
امدم بگویم
عیدت مبارک
همراه با بهترین ارزوها

همون که به مرگ فکر می کند شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 09:53 ب.ظ

عالی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد