دل ات را بگیر
قاه قاه بخند
بر حماقتی که
زیرکی نام نهادند
حال بماند که تمامی وجودت
لبریز از دورغ باشد
++تا کجای زندگی به دورغ تکیه کنیم
و ما نه آنیم که مردم پندارند
و نه آنکه خود پنداشتیم
ما تنها جمعی جدا افتاده با پندار ''''ما''''' هستیم
بیا پریدن را تجربه کنیم
من و تو
از پرتگاه تمامی نبودن ها
انگار آن پایین تنها
سخن از بودن ست
در ابدیتی به انتها
□□□□
آماده ای
دست ات را بده
ذهن را پاییزی کنید
ای دوستان!
بگذارید رنگ افکار شما
بر پاییز و برگ هایش بلغزد
لشگر ِخستهِ افکار ِ ذهن خویش را
پیاده نظام پاییز کنید!
تا دوباره برگ ها رنگ بگیرند.
به سودا میبری دل را هوای آشیان کردی
تو شیدا میکنی دل را هوای آشیان کردی
تو هویدا میکنی دل را هوای آشیان کردی
چه زیبا میکنی دل را هوای آشیان کردی
+++ادامه دارد....
امید معنا ندارد
تلاش بی هوده است
برای آن که رویا ندارد.
□□□□
آدمی می شناسم
اهل هیچستان شد
□□□□
او خیال پرداز نبود
او رویا نداشت