باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد . آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.


من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا


maybe

 

" شاید"

در ذهن واژه بزرگی است

هر کجا که به این "شاید" می‌رسم

ذهنم لحظه‌ای به حرمت حضوراش

درنگ می‌کند.


اما می‌دانی

شاید همین "شاید" است

که مرا در تصمیم‌ گرفتن ضعیف می‌کند

لحظه تغییر نزدیک است


همه "شاید‌ها"  جایتان را به "بایدها " دهید.

شب‌ها

شب‌ها را دوست می‌دارم

شب سرشار از تنهایی‌ست

سرشار از سکوت

از آرامش

انگار این سه همره

در حضور ستاره روز

پنهان می‌شوند.


آن دم که

سکوت ِشب روح‌ام را تسکین می‌دهد

غرق در یافتن می‌شوم

در جستجوی مسیر آینده

دیگر هیچ چیز این دنیای بی انتها

ارامم نمی‌کند

حتی خیال تو

با خدایم آشتی کرده‌ام

اما این تنها یکی از درهای

بسته به روی من بود

و به اعتقاد جمعی از اطرافیان  

بزرگترین مشکل من

اما در عجبم که چه ساده حل شد

می‌ماند سنگینی حضور تو در قلب من

چگونه می‌توان پاکش کرد

نیمی از ذهن مرا و بل تمامی انرا

در اوقات کلنجار رفتم با خویش

مشغول می‌کنی

...

..

.

تو رفته‌ بودی

چند سالی می‌شد که دیگر نبودی

جایی نوشته بودم

زمان رفتن ات نگفته بودی

ساکن چشم‌هایم می‌شوی

آشوب وجود‌ات تا برگشت دوباره تو بر دلم ماند

اری برگشت تو، برگشت دوباره تو

مرا مریض کرد ،  افسرده و افسرده و افسرده

..

.

حال به دنبال راهی، نه گریزی

از حضور تو هستم

پاک می‌شوی ؟

بر حضور تو باید طور دیگری خط کشید

خط، ابتدایش اکنون باشد  و

انتها آن لحظه‌ای که نطفه‌ی حضور تو در ذهنم شکل گرفت

 

پاک می‌شوی ؟ شاید

پاک کردن آن که

روزگارری او را ملکه ذهن می‌کردی

دشوار که نه تلخ است تلخ

میدانی پاییز که می‌شود

روح ادم به کرنش وادار می‌شود

البته آدم‌هایی از جنس من

"نامجو" هم که بخواند که دیگر هیچ 



"گاهی با تمام امید از دیوار های بی کسی بالا میروم ... 


سرک میکشم........


دنیای دست دادن انسان ها با همدیگر ... دنیای دو قطبی


... پایین می آیم ... و از دیوار عذر خواهی میکنم..........

"
هومن شریفی

شاعر که شوی

تمامی منطق 

در دریای احساس ات غرق می شود. 

تلسیم احساس می شوی 

بل، "چارلی" خواهی شد

تا در پس خنده تلخ ات 

منطق را به فراموشی بسپاری


 


نمی بینند

هیچ یک از مردم این شهر


آیت دل مرا





من تو را

کسی را می طلبیدم

امان از مهر زندگانی

.

.

.

به چه کار آید دگر

                     فغان من و

                     فریاد تو