دیگر هیچ چیز این دنیای بی انتها

ارامم نمی‌کند

حتی خیال تو

با خدایم آشتی کرده‌ام

اما این تنها یکی از درهای

بسته به روی من بود

و به اعتقاد جمعی از اطرافیان  

بزرگترین مشکل من

اما در عجبم که چه ساده حل شد

می‌ماند سنگینی حضور تو در قلب من

چگونه می‌توان پاکش کرد

نیمی از ذهن مرا و بل تمامی انرا

در اوقات کلنجار رفتم با خویش

مشغول می‌کنی

...

..

.

تو رفته‌ بودی

چند سالی می‌شد که دیگر نبودی

جایی نوشته بودم

زمان رفتن ات نگفته بودی

ساکن چشم‌هایم می‌شوی

آشوب وجود‌ات تا برگشت دوباره تو بر دلم ماند

اری برگشت تو، برگشت دوباره تو

مرا مریض کرد ،  افسرده و افسرده و افسرده

..

.

حال به دنبال راهی، نه گریزی

از حضور تو هستم

پاک می‌شوی ؟

بر حضور تو باید طور دیگری خط کشید

خط، ابتدایش اکنون باشد  و

انتها آن لحظه‌ای که نطفه‌ی حضور تو در ذهنم شکل گرفت

 

پاک می‌شوی ؟ شاید

پاک کردن آن که

روزگارری او را ملکه ذهن می‌کردی

دشوار که نه تلخ است تلخ

میدانی پاییز که می‌شود

روح ادم به کرنش وادار می‌شود

البته آدم‌هایی از جنس من

"نامجو" هم که بخواند که دیگر هیچ 

نظرات 4 + ارسال نظر
آنا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:32 ب.ظ http://www.pukesymphony.persianblog.ir

سلام مسعود
بسیار زیبا

اگه دوست داشتی بیا خصوصی بگو برای همون بود که فکر می کردم یا نه

اینایی که می نویسی خیلی دوست دارم خیلی

آنا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:32 ب.ظ http://www.pukesymphony.persianblog.ir

دهانم قرص قرص
مگر سردرد نداشتی ؟!

آنا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:33 ب.ظ http://www.pukesymphony.persianblog.ir

به آرامی دوستت خواهم داشت،
انگار که در رویاهات به یک پیک نیک رفته باشی
درحالیکه مورچه ای در کار نخواهد بود
و بارانی نخواهد بارید

ریچارد براتیگان

آنا یکشنبه 12 آذر 1391 ساعت 10:34 ب.ظ http://www.pukesymphony.persianblog.ir

در این گوشه از جهان
من از عقل جن نیز
فرسنگ‌ها دورم...


عباس صفاری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد