در نظربازی ما بیخبران حیرانند | من چنینم که نمودم؛ دگر ایشان دانند | |
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی | عشق داند که در این دایره سرگردانند | |
جلوهگاه رُخ او دیدهی من تنها نیست | ماه و خورشید هم این آینه میگردانند | |
عهد ما با لب شیریندهنان بست خدا | ما همه بنده و این قوم خداوندانند | |
مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم | آه اگر خرقهی پشمین به گرو نستانند | |
وصل خورشید به شبپرّه اعمی نرسد | که در آن آینه صاحب نظران حیرانند | |
لاف عشق و گِلِه از یار؟ زهی لاف دروغ! | عشقبازانِ چنین مستحق هجرانند | |
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار | ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند | |
گر به نزهتگه ارواح بَرَد بوی تو باد | عقل و جان، گوهرِ هستی، به نثار افشانند | |
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد | دیو بُگریزد از آن قوم که قرآن خوانند | |
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان |
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند |
عشق های کور
عشق های دو طرفه
□
تو می خواهی
او نیز می خواهد
اما هیچ رسیدنی در کار نیست
□
دیگر هم سرت گرم هیچ حادثه ای نمی شود
دیگر تکرار نمی شود
دیگر خود را نمی یابی
□
عشق های که در خیال زنده اند
در خیال هم آغوش اند
در خیالِ یک روز برفی
با هم گام بر می دارند
□
عشق هایی که هرگز نمی میرند
این روزها در اتاق پر از وحشت ام
شبیه هیچ ام
زندگی ام سرشار از خود آزاری ست
وجودم
به مانند عشق های کور می ماند
□
"رویاهایم زود از سکه افتاد".
می توان نتیجه گرفت
باز همان ابتدا
داستان اشتباه ست
یا رویا، خام بوده
یا من نمی دانم سکه چیست.
□
و البته اعترافی ساده برای پایان
"آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم".
تقدیم به آنا
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
میون جنگلا طاقم می کنه
تو بزرگی مثل شب
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مثل شب
خود مهتابی تو اصلا خود مهتابی تو
تازه وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم دروازه روز
مث شب رود بزرگی
مث شب
تازه روزم که میاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح
تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مثل اون ململ مه نازکی
اون ململ مه
که روی عطر علفامثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون ماندن و رفتن
میون مرگ و حیات
مث برفایی تو
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث اون قله مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی!
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم می کنه.
روزی آمده بودی
که من تمام نشانی ها را نوشتم
با خط بد نوشتم
و تو تمام خانه ها را گم کردی
بمن نگفتی همسایه ها گفتند دیر آمدی
پنجره بوی رطوبت داشت
به من نگفتی که بیرون از خانه باران است.
(احمد رضا احمدی) ..........................
وقتی اومدی نفهمیدم کی اومد،
وقتی همه جا رو به هم ریختی و رفتی
فهمیدم کی اومده...
پی ن: یکی از دیالوگ های پسرخاله، خیلی حرف توشه
پی ن: خیلی دوستش دارم
باید دنبال ریشه گشت
ریشه کجاست
ریشه این همه
اختلاف درد تنهایی جدایی خرابی
کجاست
.
.
بی شک آغاز هر خط نقطه ای خواهد بود
نقطه شروع این ریشه ها کجاست
کجای این قصه اشتباه تعریف شد
اصلا قصه ، موجودیت دارد؟
؟
؟؟؟؟
پی ن: دنبال جوابم، شما 4 5 نفری که میخونید باید جواب بدید!!