سر بر شیشه می چسبانم
و به دور دست خیره می شوم
در ذهن خویش
به دنبال نقطه تعادل می گردم
تعادلی بین تمام داشته ها و نداشته هایم
باز هم جدالی بین احساس و منطق
پ ن : نقطه تعادل به موضوعات منطق فازی بر میگرده
خطاب به آنی که مرا قاصدک
در جستجوی آیدا نمود :
بر خلاف تمام نبایدها
هنوز دوست ات دارم
می دانی دگر راهی نیست
برگشت پیشکش ات باد
من بودن ات را
در نبودن های غالب بر
زنده گی خویش حس می کنم.
.
.
آن روزها
تو خود را نیافته بودی
اما اکنون
تو خود دست به هیاهو زدی
ای ملکه ساختگی ذهن من
ملکه ای که به واقعیت پیوست
بعد از رفتن اش
اکنون این واقعیت تلخ
تو نیز درک می کنی
نفرین ابد بر تو، که آن ساقی چشمت
ُدردی کش خمخانه تزویر و ریا بود
پرورده ی مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو، که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت، جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو، که این شمع سحر را
در رهگذر باد، رها کردی و رفتی
ادامه مطلب
این روزها
حضور گرم نگاهی
در پس خودِ متلاشی من
خبر از ساختن
سنگر فروریخته ام می دهد
. □
دیگر اکنون
من به جنگ زنده گی می روم
. □
زنده گی دو هجا بیش نیست
اولش زنــــــــــده
بعد از آن گــــــــی
زنده گی تلاشی ست بی هوده
جنگی در کار نیست
باید روی صندلی انکاری نشست
که دیگر جای هیچ فغانی برایت نمانده باشد
انکاری در افکار با تو بودن.
من لال گشته ام
دیگر نیازی به
فریــــــــــــــــــــــــاد نداری
خودت که میدانی
من نباید
صدایت را بشنوم