پس از مدت ها به میان مردم آمده ام
انگار زندگی جریان دارد
انگار تنها روح من مرده است
من خودم را گم کردم
در تکاپوی یک هدف
باید انگار، زنده گی را در تلاش
دخترکی با کفش های اسکیت اش بجویم
یا در چشمان کودکی که در هیاهو این شلوغی ها
به هر طرف کشانده می شود.
انگار چاره این است
برای ادامه زنده گی باید در میان مردم بود.
حالم بهتر است
این روزها در زیر این
فشـــــــار انـــــــــــــــزوا
اعترافاتی نیز کرده ام .
باید انگار ، واسط ها را پاک کرد
باید انگار، علف شد در ارتباط با خدا
باید انگار ، ناتمام بماند.
باید انگار ، ذهن را خلاصه کرد;
انگار جایی برای نگاشتن نمانده
روزها ساکن اند در من
یا باید اینطور گفت
من در این روزها ساکن شده ام
باید انگار، این سکون را شکافت..
پس از جستجو ای بی هوده
در پی کاغذ
از پارک بیرون می آیم
چرا که کاغذم تمام شد
اما این ذهن نــــــــــــه;
افکار، پریشان
جسم، خسته
روح، مرده
خوبه .
قشنگ بود آفرین...
باید با آدم ها آشتی کرد
با تابستانی که خسته می کند آدم را
با همان کودکی که در کشاکش دیواره های گوشت و استخوان به هر طرف کشیده می شود
اما نه
باید با خودت آشتی کنی
با خودت،خودِ خودت
دومی مقدمه ی اولیست و اولی تلاشی در جهت یافتن آرمان های گم شده
باید مراقب بود...خیلی
حق باتوست
حرفاتو دوست داشتم
هنوز تا روح مرده وقت داری
بشنو از من
همین که می نویسی
همین که درد را هنوز روی پوستت حس می کنی
همین که نبود عشق را در سرمای قلبم دیده ای...
پس هنوز زنده ای
و روزنه ای به فردا را جستجو کرده ای
روحت را در آغوش بگیر
و بیصدا امروز را بنویس...
مرسی واقعا خوب مینویسی
من در این روزها ساکنم...
یا روزها در من ساکن هستند...
فرقش در نهاد و قیدی است که در جمله ظاهر میشود
برای من یکی است
سکون
روح....مرده
سلام
از گنگ امده ام با کوله باری از کلمات
سلام سپهر
مسعود
دلم گرفت
یعنی گرفته بود اما بیشتر گرفت
هم از متنت و هم از آهنگ وبلاگت
یادم رفت چی می خواستم بگم