ریشه تمامی خود فرو رفتن من
نیازهایی بود که به هیچش نرسیدم
می توانی افسرده باشی و به روی آدمیان لبخند برنی؟ تا به کی؟
همه تصور کنند که روزگارت خوب است و تو دیگر توان فریاد نداشته باشی
خیلی بد است که پیش خودت شکست خورده باشی؟
از ابتدای آدمیت بشر به دنبال آرامش است .
از همان ابتدا در ره این آرامش جان می دهیم
در این دنیا "باید ها" جایشان را به "نباید ها" داده اند
انرژی خویش را برای یک سری امید واهی هدر می دهیم
می دانی هر چه رد پایمان در این راه قدیمی تر می شود بیشتر از آرامش خویش دور می شویم
می شد اگر آدم اولیه ای بودیم ، چه خوب بود
به امید اعتقاد داری؟
من هیچ از خویش نمی دانم
آنگاه با خویشتن می گویم
چرا فاصله من و تو
بیش از تصورم است
امید در زندگیم معنایی ندارد
اکنون وجودم تهی ست
تهی از شندرغاز انگیزه
پایه های زندگیم سست است
خویش را گم کردم و حتی تو را
آنقدر دوری که
به دنبالت در خاطره ها می گردم
ابتدای این همه سقوط کجاست
پای در کدام پرتگاه نهادم
پرتگاه را که ساخت
چیزی به انهدام نمی ماند
آن دم که بدانی از زندگی معاف شده ای
.......................................................................
آن دم که خود فریبی ات به اوج خودش می رسد، یک آن تو را از زندگی معاف می کنند
می مانی در این میان هاج و واج با دستان خالی
سخت است زندگی در میان آدمیان، آنهایی که هیچ از تو نمی دانند و تو را محکوم می کنند.
خاکستر ناگفته هایم روشن شد
دودمان را به آتش کشید
دیگر تعلقی نیست
دیگر آرامشی نیست
............................................
بیایند با تو از امیدی سخن گویند برای آینده ای که هیچ تصوری برایش نداری چرا که حالت (اکنون را گویم که گذشت ) آکنده از سکون و دلمردگی شود. درگیر روزمرگی شوی تا فراموش کنی جمعی آدم مادی نگر به دورت حلقه ای زده اند
به جایی می رسی که دیگر می مانی برای کدامین دردت سکوت کنی
دل ات را بگیر
قاه قاه بخند
بر حماقتی که
زیرکی نام نهادند
حال بماند که تمامی وجودت
لبریز از دورغ باشد
++تا کجای زندگی به دورغ تکیه کنیم
و ما نه آنیم که مردم پندارند
و نه آنکه خود پنداشتیم
ما تنها جمعی جدا افتاده با پندار ''''ما''''' هستیم