شاعر که شوی
تمامی منطق
در دریای احساس ات غرق می شود.
تلسیم احساس می شوی
بل، "چارلی" خواهی شد
تا در پس خنده تلخ ات
منطق را به فراموشی بسپاری
دوستی می گفت
" به نظر من آدم با انسان فرق دارد. باید انسان باشیم. انسان موجودی ست که حلقه ای به نام انسانیت دارد."
آن که انسان است مهربانی، حس انسان دوستی و .. . دارد.
می داند دوست و کمک به او یعنی چه،
او از رنج زندگی در میان این آدمیان گفت
او از خدا گفت.
حال حس شریعتی را هنگام نوشتن
"خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است. چه رنجی می کشد ان کس که انسان است از احساس سرشار"
را درک می کنم.
"ﭘﺴﺮﺍﻥ ﮐﺮﺍﮎ ﻭﺗﺮﯾﺎﮎ، ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ
ﻫﺮﺯﮔﯽ!!...
ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﺩﻕ ﻣﺮﮔﯽ !!... ﭘﺪﺭﺍﻥ ﺳﮓ
ﺩﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﻥ
ﺑﺎﺑﺎ ﻧﺎﯼ ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺑﺎﺑﺎ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ!!...
ﺑﻨﻮﯾﺲ: ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻬﻤﯿﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺘﺨﺪﺍﻡ
ﻧﺪﺍﺭﺩ!!...
ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺗﻼﺵ ﺑﯽ ﺛﻤﺮ!!...
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺍﻟﮕﺎﻧﺲ ﺁﻣﺪ، ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺗﻮﻡ
ﺩﺍﺭﺩ!!...
ﺑﺎﺗﻮﻡ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ
ﺣﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ!!...
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ، ﺑﻨﻮﯾﺲ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ
ﻧﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ!!...
ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﮐﺮﺩ، ﺣﺎﺝ
ﺭﺣﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻣﯿﺮﻭﺩ
ﺑﺎﺑﺎ ﭘﻮﻝ ﻗﺒﺾ ﺁﺏ ﻧﺪﺍﺭﺩ!!...
ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﺑﻨﻮﯾﺲ: ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺍﺭﺵ ﺭﺍ
ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ!!..."
تنها خدا شاهد است و خود من ، که از همان نخستین روز تولدم پستان مادرم با سرشکی شیرین که امیدواران به زندگی شیرش مینامند به بخت سیاه من میگریست ...
بنا بر این تصادفی نیست اینکه من ایمان دارم که بدبختی من یک امر تصادفی نیست ...
...واز همان وقتها ... همانوقتها که تک و تنها ، در بستر غم آلود بیابانها ، در کلبه ای شبیه به یک گور وارونه ، شاهد غرور وا خورده ی زمین و تکبر احمقانه ی آسمانها بودم ...
احساس می کردم که سالهاست سرنوشت سیاه من ، نام مرا از یاد سرگذشت سپیدی که نداشتم ، برده است ...
و احساس میکردم که مدتهاست دنیا برای من – در آغوش یخ بسته زندگی من – مرده است ...
هم دنیا ... هم بشریت بدبخت ... که ترس از مرگ ، زندگی نکبت بارش را در حصاری از طلا ، به دست زندانبان آرزو مرده ای ، به نام " امیــــــد" سپرده است ....
از روزی که سل را شناختم
به آن احساس نزدیکی داشتم
امشب در پی سرفه های زیاد به نتیجه ای رسیدم
آن هم این که خیلی دوست دارم به دلیل مرض سل بمیرم
انگاری در سال 1897 هستم