مهاجرت به بیان

دوستان عزیز  بلاخره سرور پیامک بیان راه افتاد من موفق شدم مراحل ثبت نام تکمیل کنم 

این آدرس جدید هست 

http://worldsofwords.blog.ir/

دلیل انتقالم هم تغییرات جدید بلاگ اسکای هست 

دوم اینکه دوست دارم نوشته هام بیشتر خواننده داشته باشه فکر میکنم در بیان این موضوع بهتر اتفاق می افته 

امکانات بالاتر بیان مناسب برای نشر مطالبی از جنس امید 

دوست دار شما 

مسعود 

دارم می رم به قهقرا

توی این یک ماهی که موبایل جدید گرفتم 

تا به الان ۱۶۰ هزار تومن بابت شارژ تفلنم پرداخت کردم 

چیزی حدود ۳۵ گیگ اینترنت هم مصرف کردم 

واسه شارژ اون طرح رایگان ۵۵ ساعت مکالمه درون شبکه ای به قیمت ۵۰ هزارتومن پیشنهاد داده 

واسه اینترنت هم قبلا ده گیگ  اینترنت به مبلغ ۲۴ هزارتومن پیشنهاد میداد اما الان دیگه این بسته توی لیست پیشنهادی نیست . 

فاتحه 

دارم میرم به قهقهرا 

بیان راضی نمی شود.

داستان اینکه الان من حدود یک هفته است که با وبلاگ بیان درگیر هستم . ظاهرا این وبلاگ تمایل نداره نوشته های من اونجا ثبت بشه . 

ثبت نام انجام میشه اما برای بخش بعدی که ارسال کد فعال سازی به شماره موبایل من هست خطا رخ می دهد. اول از همه اینکه من واقعا علت ثبت  شماره موبایل و ارسال کد فعال سازی اون هم برای وبلاگ رو درک نکردم . 

با دو تا شماره خودم چندین با تست کردم اما خبری از پیامک بیان نیست که نیست. تا الان هم سه بار ایمیل ارسال کردم که چنین مشکلی دارم اما هیچی ریپلایی برای من ارسال نشد و نشد. 

اوج داستان اینجاست که یک شماره 0216153 هم به عنوان شماره تماس پشتیبان روی سایت شون هست اما هیچ کسی جواب نمیده و جالبتر اینکه حتی روی حالت گویا هم نمیره 

چه کار باید کرد. 

مطالب اطلاع رسانی وب سایت شون هم که چک می کنم آخرین مطالب مربوط به سال 96 هست. به نظرم این سایت دیگه بخشی به اسم  پشتیبانی  نداره . اما باز ایک طرف ایمیل های خوش آمد گویی و تغییر پسورد برای من میاد .

بدی داستان جایی که حتما باید شماره موبایل تایید بشه که بتونم وبلاگ روی این سایت بسازم . 

واقعا ممنونم 

چاره چیه به نظر شما 


دوست دارم در بلاگ اسکای نمونم . 

قصه صعود به علم کوه

و اما قصه صعود به علم کوه

در روزهای قبل از صعود در من شوق و اشتیاق وصف نشدنی جریان داشت و از طرفی یک ترس بزرگی هم همراهم بود . ترس اینکه نتونم صعود انجام بدم . به هر حال 4850 متر واقعا ارتفاع چشم گیری بود. ترس اینکه ارتفاع زده بشم و یا اکسیژن کم بیارم و یا حالت تهوعی بهم دست بده. خیلی به سختی تونستم مرخصی بگیرم و چقدر خوشحال بودم که این اتفاق افتاد. این موضوع رو به قطعیت میگم هزینه هایی که برای کوهنوردی پرداخت میکنم واقعا به چشمم نمیاد و واقعا لذت شو می برم .

روز حرکت پنجشنبه ساعت 1 ظهر بود و شب قبلش جمع خودمون توی خونه یکی از بچه ها جمع شدیم با دنیایی از وسایل و کوله پشتی های مختلف و رنگارنگ و قرار به این بود که کوله ها رو اون شب ببنیدیم . اولویت با وسایل شخصی بود و بعد وسایل مشترک ما 8 نفر، کلی خوش گذشت و کلی خندیدم و کلنجار رفتیم که چه کاری رو انجام بدیم بهتر باشه . قرار به این شد که یک کوله مخصوص قاطر اماده کنیم و اکثر وسایل مشترک داخلش بذاریم و این اتفاق افتاد . واقعا کوله سنگینی شده بود شاید حدود 20 25 کیلو یا  بیشتر بود . استاندارد کوله کشی به این صورت که وزن کوله حداکثر یک چهارم وزن شخص باشه   یعنی فردی مثل من با وزن 92 کیلو حداکثر توان کوله با وزن 23 کیلوگرم رو داره و این به شرط اینکه اون شخص واقعا در شرایط مساعد این کوله کشی باشه ، مسلما از شخصی که به تازگی کوهنوردی رو شروع کرده چنین انتظاری نمیشه داشت . این کوله حتی برای من هم سنگین بود چه برسه به بقیه دوستان من ،  سایر وسایل باقی مونده هم بین بچه ها تقسیم شد.

پنجشنبه ظهر را افتادیم و روز بعد حدود ساعت 11 مطابق برنامه قبلی به روستای زیبا رودبارک از توابع کلاردشت در منطقه خوش آب و هوای مرزن آباد رسیدیم . من قبلا تجربه شمال رو داشتم، وسط مرداد یعنی اون شرجی بودن هوا، ولی انگار نه انگار اینقدرهواش سرد و خنک و دلچشب بود که نگو، به بچه ها گفتم من واقعا دوباره عاشق شمال شدم اینقدر که تحت تاثیر هوای مطبوع اش قرار گرفتم .  اونجا یک خانه کوهنورد داشت که لباسها رو عوض کردیم و هر شش نفر سوار بر ماشین های آفرود ( پاترول و لندور) شدیم . حدود 40 دقیقه مسیر کنار رودخانه که مسیر سنگلاخی و البته همراه با طبیعت زیبا رو طی کردیم . از همین نقطه بود که من نوع دیگه ای از کوهنوردی رو تجربه می کردم . قرار به این شد که کوله های سنگین رو احسان با قاطر بالا بیاره اما چون قاطری پایین کوه نبود باید منتظر می موند .  ما با بقیه گروه صعود رو شروع کردیم .

 چند نکته برای گفتن هست .

اول اینکه برای اولین بار در مسیر پیمایش یک کوه مطرح در سطح ایران و خارج از ایران قدم می ذاشتم . دومین مورد ارتفاع بود  من تابحال تجربه چنین ارتفاعی رو نداشتم . سومین موضوع خوابیدن در ارتفاع 3800 متری از سطح دریا بود. میزان اکسیژن به نحوی نیست که دچار مشکل آنچنانی شد اما خب برای بودن در این ارتفاع حتما نیاز به تمرین هست. تمرین اصلی که ما برای این برنامه داشتیم بر می گرده به صعود یک روزه قله شاهوار که براتون توضیحاتش رو نوشته بودم. از زمان اون صعود کمتر از دو ماه می گذره و این یعنی اینکه گلبول هایی قرمز که در اون روز در بدن ما چند نفر ساخته شده بود همچنان زنده هستند و این امر بدن ما رو برای بودن در این ارتفاع آماده نگه می دارد.  نکته سوم و از نظر خود من از همه جذاب تر برای اولین بار من کوهنوردهای حرفه ای از سرتاسر کشور را اونجا دیدم و نمیدونید این موضوع چقدر برای من لذت بخش بود . در کل مسیر در حال حرکت بودند و وقتی از کنارت رد می شدند بهت خسته نباشید و تبریک می گفتند . این مکالمه های هر چند کوتاه باعث می شد که انرژی مضاعفی رو دریافت کنم.

ما حدود 4 عصر رسیدم به محل کمپ و همگی شروع به برپایی چادر کردند . جز ما 8 نفر چرا که چادرهای ما دست احسان و پایین کوه بود. بساط چای اتیشی را رو به راه انداختن و دور هم یک چایی با بیسکویت خوردیم . حدود 1:30 از توقف ما می گذشت ما همچنان منتظر اومدن احسان بودیم . اما این انتظار به این زودی ها به سرانجام نمی رسید حدود ساعت 6:30 بود که با مسعود دو نفری رفتیم به سمت دیگه دره تا ببینیم احسان با قاطرها رو می ببینیم یا نه . نا گفته نماند که با رسیدن ما به کمپ یک گروه 11 راسی از قاطرها رو به سمت پایین می بردند و با با خودمون گفتیم که احسان نهایت تا 6 عصر پیش ما می آید اما ساعت 7 شد و از احسان خبری نشد. دیده بانی من و مسعود هم بی نتیجه موند چون خبری از احسان نبود که نبود. کم کم نگرانی بر ما غلبه کرد و ما برگشتیم سمت کمپچ و به آقای افشار و آقای نجفی گفتیم با ما دو نفر اجازه بده تا بریم پایین کوه و من کوله خودم رو خالی کنم تا اونجا بار سنگین تقسیم کنیم و سه نفری بیایم بالا اما گفت باید آقای علیزاده اجازه بده که ایشون هم خواب بود. خلاصه اینکه ایشون هم اجازه نداد و گفت قبل از تاریکی حتما میان. باز ما تاب نیاوردیم و با دایی، مهدی آقا و من و مسعود دوباره رفتیم اون طرف دره تا باز دیده بانی کنیم  که خوشبخانه از دور دیدیم سه قاطر با یک نفر ساربون و یک شخص لباس نارنجی به تن در حال اومدن به بالا هستند . من و مسعود به استقبال احسان رفتیم و بغلش کردیم و اون می گفت کثافت ها چرا منو بی هیچ خوراکی تنها گذاشتید و چرا نی اومدید و این حرفها که گفتیم با من اجازه ندادن . احسان به شدت اذیت شده بود چرا که هم گام با قاطرها به بالا اومده بود. این حیوانها مسیری که ما 1:30 طول کشید که صعود کنیم به راحتی بین 30 دقیقه تا 45 دقیقه بالا می روند. و این برای احسان واقعا سنگین و سخت بود. وقتی احسان به کمپ رسید من و مسعود بلندش کردیم و همه براش جمع شدند و دست زدند و فیلم گرفتیم و خندیدیم . دقایق جالبی شده بود.

ما هشت نفر شامل 5 مرد و سه خانم بودیم و سه چادر داشتیم . دو چادر 4 نفر و یک چادر دو نفره ، سریع چادرها رو با همکاری اقای افشار و آقای علیزاده برپا کردیم . خوشبختانه مسعود به این چادر ها آشنایی کامل داشت . من و مسعود چادر دو نفره را برداشیم، خانم ها به یک چادر و دایی ، احسان و مهدی هم به چادر سوم رفتیم . شب دایی داشت کشک زرد رو آماده می کرد که مجتبی برامون غروتی  آورد و  جاتون خالی غروتی خوشمزه رو میل کردیم . خیلی چسبید. صبح ساعت 6 بیدا باش بود. بیدار شدیم و یکم خوراکی خوردیم و وسایل جمع و جور کردیم و وسایل اضافه رو داخل چادرها گذاشتیم و حرکت کردیم . حدود ساعت8 بود که مسیر صعود شروع شد. مسیر جالبی بود . و از همون اول باید از شیب بالا می رفتیم . اما خوبی قصه این بود که همه بچه ها آمادگی کامل داشتند و این امر در مسیر صعود و در زمان عبور از دامنه کوه مرجیکش با شیب چشم نوازش مشخص شد. آقای علیزاده به ما گفت من تابحال نشده گروهی رو اینجا بیارم و بدون توقف و استراحت شیب مرجیکش به راحتی بالا بیان و شما خیلی خوب هستید . حدود 6 ساعت طول کشید تا به قله برسیم . در کل مسیر رفت به قله آقای علیزاده اجازه خوردن ساندویچ صبحانه رو حتی بهمون نداد و همش می گفت یا میوه بخوردید و یا خوراکی های مقوی، در واقع ما با شکم خالی صعود انجام دادیم . ظاهرا این موضوع در چنین ارتفاع هایی رعایت بشه تا برای کسی مشکل گوارشی پیش نیاد. همراه با من 4 نفر از گروه ایران زمین تهران ( دو خانم و دو آقا) مسیر  صعود را همراهی کردندو اونها هم از گروه یک دست ما تعجب کرده بودند. اونجا بالای قله اتفاق زیباتری هم رخ داد. یک تولد که قرار بود در خلوت بالای کوه رخ بده اما با بودن ما تولد شلوغی شده بود. تولد یکی از اون دو خانم تهرانی بود. اون لحظات هم واقعا خوش گذشت . بعد حدود 40 دقیقه توقف پیمایش مسیر برگشت رو شروع کردیم . و بعد حدود یک ساعت پایین اومدن و در پایین دست قله مرجیکش آقای علیزاده اجازه خوردن ساندویچ ها رو داد . واقعا صوعد دلچسبی بود. اتفاق قشنگ تری هم افتاد و آقای طاهری که عکاس هم هست زودتر به محل کمپ برگشته بود و یک فیلم از برگشت بچه ها گرفته بود.

من و مسعود هر دو کمی سرد درد داشتیم و تصور ارتفاع زدگی بود و با صحبتی که با آقای علیزاده داشتیم پی بردیم که به دلیل کمبود آب و غذا بود این مشکل سردرد و نه ارتفاع زدگی .

برای شب دوم هم دایی کشک زرد درست کرد و خوردیم .شبش دور هم نشسته بودیم کلی خندیدیم . خیلی خوب بود خیلی ، به طوری که دلم نمیخواست از اونجا بیام .

مهم ترین مزیت بودن در چنین شرایطی اینکه ذهن پیچیده و شلوغ ما به خلوتی و سکوت می رسه و تنها به نیاز های اولیه زندگی مون فکر می کنیم و نه به مشکلات و زورمرگی ها مسخره و بیهوده  و باور کنید این بهترین اتفاقی که می تونه برای آدم امروزی رخ دهد.


پی نوشت : ببخشید اگر طولانی شد . سعی کردم خلاصه تعریف کنم . 

قصه های صعود

با سلام

عذرخوام که مدتی شده کم کار هستم . شلوغی زندگی واقعا مانع نوشتن من میشد . اما از جهتی هم خدوم خیلی متمایل به نوشتن نبودم. 

توی این مدت اتفاق های زیادی رخ داده که نمیخوام به همه شون اشاره کنم . تمرکز نوشتن میخوام بذارم روی بحث کوهنوردی

چند وقت پیش بود که آقای علیزاده (مربی کوهنوردی ما ) شب قبل از صعود قله شاهور شاهرود برامون صحبت می کرد و از این می گفت که خیلی چشم به دوماند نبندید . خیلی قله خاصی نیست و از این دست حرفها. اما یک مدت کوتاهی که گذشت دیدم برنامه علم کوه و دماوند رو توی برنامه گذاشته، در مرحله اول تعجب کردم اما بعدش با خودم که فکر کردم دیدم به احتمال زیاد بچه ها ازش خواستن که این برنامه ها رو بذاره . چه بهتر من که بدم نمیومد که این دو قله رو امتحان کنم .

همیشه قبل از چنین صعودهایی لازم که بدنسازی و آمادگی و تمرین اتفاق بی افته، در نتیجه بعد از قله 4000 متری شاهوار و برای این دو صعود پیش رو برنامه قله شیرباد و قله بینالود رو گذاشت . 

من شخصا بعدا از صعود شاهوار نمیدونم توی بدنم چه اتفاقی افتاده بود که خیلی پر انرژی شده بودم و این مسله بیشتر در صعود شیرباد متوجه شدم . برای صعود به این قله شما از چند مسیر می تونید اقدام کنید. مسیر اول و راحتر مسیر گلمکان مشهد هشت . این صعود پارسال انجام دادیم و  رفت و برگشت حدود 7 ساعت طول کشید . مسیر راحتی بود الان که بهش نگاه میکنم. مسیر دوم از روستا و باغ های زشک مشهد اماکن پذیر هست . این مسیر داری شیب های تند و طاقت فرسا هست. و باید واقعا به امر گام برداری صحیح در این صعود دقت کرد. امسال ما این مسیر رو طی کردیم . من در اوج ناباوری داشتم صعود میکردم. جاهایی از مسیر دو کوله همراهم بود و بدون باتوم این کار انجام دادم . در طول این مسیر واقعا دچار ضربان قلب نشدم و این برای من یک پیروزی محسوب میشه . مثل یک قوچ این قله رو صعود کردم و چه انرژی گرفتم . مسیر سوم این قله هم از طریق خط الراس بینالود به شیرباد هست . این مسیر رو باید روزه و شاید سه روزه طی کرد.  صعود شیرباد منو اذیت نکرد. روستای زشک از توابع منطقه شاندیز مشهد  هست و جزو مناطق گردشگری و تفریحی محسوب میشه . همین امر باعث شد متاسفانه ما در ترافیک برگشت گیر کنیم و حدود 4 ساعت طول کشید تا به دو راهی طرقبه شاندیز بزسیم . من مشهد پیاده می شدم و ساعت یک شب رسیدم خونه . بقیه دوستان 4 صبح رسیده بودند. این واقعا بچه ها رو خسته کرده بود و من در ای چند سال بودن در مشهد همچین ترافیکی رو تجربه نکرده بودم . مسیر اونقدرها که فکر کنید طولانی نبود که ما اینقدر در ترافیک بمونیم .

در هفته بعد برنامه بینالود داشتیم . یک برنامه دو روزه که قرار بود به خاطر آمادگی دماوند یک روزه صعود بشه . یک برنامه به شدت سنگین . واری باور شما. ما صعود این قله رو از روستای عیش آباد در نیشابور شروع کردیم . به محض رسیدن سوار بر نیسان شدیم و حدود 10 کیلومتری در حاشیه رودخانه نیسان سواری کردیم . بعد پیاده شدن از نیسان تا به خودمون اومدیم دیدیم که داریم می دویم . در واقع راه می رفتیم ولی کمی از دویدن نداشت. چشمتون روز بعد نبینه 8 صبح شروع به دویدن کردیم و 9 شب این جریان متوقف شد. داستان اینکه اگر قرار به صعود یک روزه بینالود باشه چاره ای جز دویدن نداری . مسیرش سخت بود اما نه اونطور که باید. مشکل طولانی بودن مسیر بود. هر چی می رفتیم نمی رسیدیم . به قول معروف  آقای علیزاده گربه رو همون دم حجله گشت . اول مسیر یک شیب تند و طولانی بود که باید طی میشد. در حالت عادی شاید یک ساعت یا بیشتر صعود این شیب طول میکشید اما اون روز علی آقا ما رو به بیست دقیقه به بالای اون شیب رسوند . خودتون تا ته قصه رو بخونید. یک خانم رضایی هست که به نظرم  شانسی میاد کوه،  منظورم اینکه صعودهای معمولی رو نمیاد و صعود بینالود میاد. توی همون صعود معمولی هم دچار ضعف و مشکل هست چه برسه به صعود بینالود. من کوله جدید رو از قصد سنگین کرده بودم که فشار بیشتری روم باشه و برای علم کوه ( چون اونجا کوله ها ناخواسته هم سنگین میشد ) آماده بشم . وزن اون کوله به کنار و عادت نداشتن من هم برای اون کوله بکنار ، این خانم محترم هم در یک شیب طولانی دیگه که حدود 40 دقیقه صعودش  طول کشید خودشو آویزون من کرده بود. من میخواستم کمکش کنم اما نه به این شکل که کل وزنشو روی من سوار کنه . خلاصه کاری ندارم دیدم این شکلی فایده نداره و مسیر هم طولانی، اون خانم سپردم به یکی دیگه از بچه ها و خودم رفتم جلو . این مسیر بینالود اینقدر طولانی بود که واقعا باید به هم روحیه می دادیم  به خصوص به خانم های گروه . در چند جای مسیر من اینکار کردم. به طور مثال همون شیب طولانی که منتهی میشد به جانپناه رو برگشتم تا به زهره ( ما یک جمع خانوادگی تو گروه داریم که زهره هم شاملش میشه ) که تنها مونده بود کمک کنم و روحیه بدم که بیاد بالا ، میدونید توان بالا اومدن رو داشت اما چون تنها مونده بود روحیه شو داشت از دست می داد.

این حس روحیه از دادن در چنین شرایطی مثل این می مونه که شما از تشنگی جونت به لبت رسیده باشه اونوقت وسط یک بیابون خشک تک و تنها بمونی .در این حد این حس قوی هست 

خلاصه اینکه این صعود برای من هم خسته کننده بود اما باید روحیه رو حفظ می کردیم . در بعضی از برنامه ها عموما مسیر برگشت با مسیر رفت متفاوت است و این خودش به خودی خود از نظر من جزو جذابیت های کوهنوردی هست . مسیر برگشت هم طولانی بود . بچه ها یک جایی در مسیر برای استراحت توقف کرده بودند و وقتی من رسیدم با صدای بلند گفتم هیچوقت فکر نمی کردم روزی برسه که رسیدن به یک نیسان آبی بزرگ ترین آروزم باشه که واقعا بود. خلاصه اینکه من قدم های آخر رو در تاریکی مطلق طی کردیم و با بدن هایی خسته به نیسان رسیدیم . من سابقه نداشته بعد برنامه و در مسیر برگشت توی مینی بوس خوابم ببره اما اون شب این اتفاق افتاد و از خستگی زیاد خوابم برد. البته که روز بعدش انرژی برگشت و سرحال و شاد بودم . واقعا صعود سنگینی بود.  البته یک نکته باید عنوان کنم که آقای علیزاده با یکی از کوهنوردهای نیشابور در خصوص زمانبندی این صعود ویژه از قبل  هماهنگی کرده بود و در مسیر برگشت با اون آقا تماس گرفت و بهش خبر صعودم را داد.

 پی نوشت : منتظر قصه صعود به علم کوه باشید تا فردا 

احوالات من

امشب دیگه شبی که میشه براتون نوشت

قصه ها زیاد هست سعی میکنم خلاصه مفید بنوسیم

اول از همه داستان تولد سی سالگی من و سیزده سالگی سارا براتون شرح میدم .

تولد سارا 28 تیر و 29 تیر هست. شب قبل تولد سارا اومد خونه ما و به محض ورودش من شروع کردم به رقص و آواز که  تولدت مبارک و کلی رقصیدم با سارا و ویدا

سارا برگشت به من گفت که فردا تو کوه هم باید همین برنامه رو داشته باشی .

فرصت خرید کیک هم نبود که برا فردا بگیرم . صبح با گروه راه افتادیم و من گفتم امروز تولد سارا هست و کاری ندارم توی مسیر برگشت کنار یک قنادی نگه داشتیم و کیک و شیرینی گرفتیم . بعد داخل یک پارک رفتیم و به بهترین نحو ممکن سارا را سوراپرایز کردیم . شدت این سورپرایز به قدری زیاد بود که روز بعدش سارا به من گفت اون شب تا ساعت 2 صبح مخم هنگ بود و داشتم به سورپرایزت فکر میکردم .

همون شب خود من هم سورپرایز شدم . از کوه برگشته بودم و در عالم خواب و بیداری بودم که مسعود عباسی به بهونه جابجا کردن یک وسیله سنگین ( نگفت هم چه وسیله ای ) از خونه کشوند بیرون و رفتیم خونه آزاده و همین جمع خودمون برام کیک گرفتن و بهم لطف کردن و شب قشنگی ساختن

غیر از این تولد دو جشن دیگه هم برام گرفته شد. یکی توسط امیر ( خواهر زاده) و اون یکی هم توسط دوستانی که چند پست قبل در مورد تیر و تار شدن رابطه مون نوشته بودم .

تولد امیر هم با اون کیک رنگ بادمجونی و نوشته خان دایی خیلی خوب بود . عکسهای اون شب میذارم ببینید

اما تولد آخر از نظر به مزخرف ترین حالت ممکن اجرا شد و به شدت به شخصیت و شعور من برخورد. طوری که با دوتا بچه ها که یکیش همین حانیه ( در جشن نبود) کلی غر و بحث کردم . در همین حد توضیح بسنده میکنم.  تا سه چهار روز بعدش عصبی بود و شکر که دوباره رفتم کوه فراموش کردم .

قصه بعدی اینکه اکسسوری ( بر گرفته از صنعت مد و پوشاک ) جدید برای کوه گرفتم . نکته اول اینکه کوله قبلی رو فرختم . اون کوله مناسب اندام من نبود که عمر باعث شد  که ستون فقرات من و شانه ها به مرور دچار درد بشه . اون کوله برای من کوچیک بود. اون به قیمت 300 تومن فرختم . و یک کوله 70+10 لیتری خریدم . مسلما این کوله برای برنامه های یک روزه خیلی بزرگ هست اما متناسب بدن میشه و این مهم تر از هر چیزی هست . باتوم جدید و با کیفیت بالاتری به همراه دو دستمال سر جدید ( دستمال سرهای منو ویدا و سارا کش رفتند ) و یک لیوان تاشو و یک دست قاشق و چنگال تاشو مناسب کوه

بدن من الان در امادگی کامل به سر میبره و ما داریم اماده میشم برای علم کوه در منطقه کلاردشت . به شدت شوق صعود این کوه دارم و بسیار بسیار برای این اتفاق خوشحال هستم . گرچه مرخصی به زور و به پرداخت هزینه نفر جایگزین گرفتم اما این مشکلی نیست. ما از 17 تا 21 مرداد اونجا خواهیم بود. قرار به دو شب خوابیدن در  ارتفاع 3900 متری هست و واقعا از الان دارم به اون دو شب فکر میکنم .

این مدت کلی سرم شلوغ بود . یک قسمت از این سلوغی رو نمی پسندیم و اون هم یک گروه تلگرامی بود که حانیه ساخته بود . اون اوایل خوب بود اما کم کم افرادی اضافه شدند که مورد پسند من نبودند. بازش نمی کنم اما روال به سمتی پیش رفت که من شدم آدم بد قصه مثل اکثر اوقات و الا دو سه روزی دیگه چت نمیکنم . امشب هم از گروه لفت دادم . واقعا روی اعصاب من بود. من آدم چت کردن نیستم . اصلا نمیتونم خودمو وفق بدم . هر پیامی که می فرستادم به یکی برمی خورد . دیگه ترجیح دادم نباشم . از طرفی یکی از دلایل کم رنگی من در این وبلاگ هم شده بود و به نحوی بود که نمی خواستم بگم من مشغول به نوشتن هستم و وبلاگی دارم. درک نمی کنند. خودتون که در جریان هستید.

حال و احوال دلم خوبه خدا رو شکر . مشغول به کار هستم و بعد از یک وقفه طولانی حدودا 10 ساله دوباره باشگاه رفتن رو شروع کردم .  توی این مدت دندون هامو هم درست کردم . البته هنوز در جریان هست . تا به الان هفت از دندون ها رو درست کردم .

ماشینم دوباره خراب شد و تعمیر اساسی کردم و مبلغ دو میلیون و پونصد هزار تومن خرج اون شد.

موبایل دیگه تاچش کار نمیکنه . الان 10 روز که به بیچارگی باهاش کار میکنم. فرداشب میرم موبایل می خرم. قصد خرید  A8 plus سامسونگ رو دارم . نظرتون چیه

ببخشید میخواستم بیشتر بنوسیم اما همچین بگی و نگی سبک نوشتنم رو در این مدت غیبت از دست دادم . اما درست میشه دوباره

 در مورد عکسهای تولد هم اگر مایل بودید برام ایمیل بذارید تا بفرستم . اینجا حتی با پسورد هم خیلی امن نیست . 

نمی رسم ک نمی رسم

الان بالغ بر شش روزه که میخوام یک پست تولد منتشر کنم هنوز که موفق نشدم 

از هفت صبح هم بیدارم تا دو سه صبح اما نمیرسم که نمیرسم

ببخشید که اینقدر درگیرم 

حالم دیگه داره خراب میشه که اینجا نیستم 

الانم یک ساعت منتظرم که بچه ها بیان بریم کوه 

تو این یک ساعت وبلاگ هاتون چک کردم 

یا پست جدیدی نبود 

یا کامنت بسته بود 

چندتایی هم که کامنت گذاشتم 

توی این یک ساعت انتظار زیر یک پل نشسته ام توی بلوار وکیل اباد مشهد ، منطقه ای ک جزو مناطق بالاست 

زیر این پل تفاوت زندگی ها خیلی فریاد میزنه 

شاید بیشتر از صد جوون کارگر اینجا هستند و امیدوار به اینکه یکی با خودشون اونا ببره سر کار و ی پولی در بیارن ، رنج سنی شون هم از 15 16 سال هست تا سی و چند 

از طرف دیگه من هستم که فارغ از دنیا اونا منتظرم تا برم کوه

از طرف دیگه اون دست بالاشهرهایی هستند که خیلی فارغ تر از دنیا اونا با دوچرخه های چند ده میلیونی از جلوشون عبور میکنن 

از این جماعت شاید نهایتا ده درصد شون در بهترین حالت امروز سر کار برند 

موردی که برام جای نگرانی داره همین رنج سنی جوونشون هست 

چرا به کدامین گناه 


پی نوشت: ببخشید که کم کار شدم ، برمیگردم براتون اتفاقها خواهم نوشت ، حرف برای گفتن زیاد دارم زیاد

روزنوشت

دلم میخواد هر روز و هر روز براتون از تمام اتفاقهای روزمره بنوسیم . اما روزها و ساعتهای شلوغ مانع این اتفاق می شود.

اما خب همیشه و همیشه دغدغه این رو دارم که بنویسم .

اتفاق های مهم رو میشه اینطور شمرد

بخش اول

شکر ایزد یزدان که بر من انرژی تسلی بخشیده که پر توان و امیدوار رو به آینده و روزهای بهترش پیش بروم. واقعا قدیمی ها هر چه گفتند راست و حقیقت محض بوده اما ما به نسبت سن و سال و بلاتر رفتن آن ، به اهمیت این موضوع  بیشتر و بیشتر پی می بریم.

ضرب المثل داریک شکر نعمت نعمت ات افزون کند و کفر نعمت از کفت بیرون کند . هر ادمی فارغ از هر جنسیتی که دارد چه مرد و چه زن مسلما برای رفاه ، آسایش و آرامش زندگی اش تلاش می کند. برای دو مورد اول باید هر روز بیشتر در زمینه شغلی و کسب درآمد  تلاش کنیم . اما در خصوص آرامش و رسیدن به آن ابتدا خودمون رو بشناسیم و بعدش به خدا بسپریم  و توکل کنیم .

من برای بیان اشتباه های خودم نه الان و نه در زمان دیگری هیچ ابایی نداشتم . من تا قبل از این کفر نعمت زیاد و ناشکری زیاد کردم  به چشمانم معیشت سخت و درجا زدن رو دیدم . اما باید گفت که ای خدا به داده و نداده ات شکر .

یک دسته فاکتور گرفتم که برای پروژه ها استفاده کنم . روی برگ اول این دسته فاکتور ساده نوشتم: دل بسته ایم به یاری خودش

آره والا چه در مسائل کاری و چه در مسائل شخصی دل بسته ام به یاری خودش

بخش دوم

اتفاق تازه دیگری هم در این روزها رخ داد. من از طریق یک لینک ارسالی پویا لشکری به یک گروه واتس اپی وارد شدم .این گروه بچه های دوران دانشگاه بابل هست . بیشترشون نمی شناسم اما چند تن از دوستای عزیزم را دوباره پیدا کردم و واقعا سورپرایز شدم . این خیلی اتفاق به شدت خوبی است .

با احمد نیکزاد، آرام جعفری ( مرد هست خخ ) و سعید روزگاری تلفنی صحبت کردم، کلی خاطره خوب و بیاد موندی دوباره زنده شد و بی نهایت خندیدیم .

این دوران متعلق به قدیم میشه و ما به این باور رسیدم که قدیم واقعا همه چی بهتر بود .  اون دوران روزهای سختی بود اما دلم برای اون وقت ها در این ده، 12 سال تنگ شده، رابطه ای که بین ما بنحوی محکم بود که اگر برای یکمون اتفاقی می افتاد، هر کدوم ما تمام سعی مون این بود که حال و هوای رفقیمون عوض کنیم. برای من برترین اتفاق ممکن افتاد اون هم فوت عاطفه بود . در اون روزها هر کدوم از بچه ها بهم کمک می کردند. حسین توی بحث درس دو ترم منو با خودش کشید و از این جهت بهش مدیون هستم.

آدم خنده رو و خوش خنده این روزها در اون زمان بعد از فوت عاطفه دچار شُک بد از حادثه شده بود. این شُک خودش رو به ان صورت نشون داد که من شش ماه تمام حتی تبسم هم نکردم، خندیدن که پیشکش

در چنین شرایطی هر روز بلا استثنا حمید خانی میومد پیش من و هر کاری می کرد تا من بخندم اما هیچ وقت موفق نشد. به شدت آدم دلقکی بود. من واقعا مدیون حمید هستم و یادم نمیره این همه زحمتی که کشید . ای گروه اون روزها رو دوباره زنده کرد و دوستای عزیزم پیدا کردم و به این علت خیلی خوشحال هستم .

برای شما چین اتفاقی تابحال افتاده ؟