درباره اسم وبلاگ

 سلام

طبق قولی که داده بودم به خانم بهامین امشب به مناسبت 7 سالگی این وبلاگ، داستان ساخت اینجا و تغییراتی که در این هفت سال داشته 

می نویسم. این متن بلند بالا داری چند بخش هست از خواندن شما پیشاپیش متشکرم 


 

 

 بخش اول : نوجوانی و استارت دروان بیهودگی

من تقریبا در سن 15 سالگی، زندگیم از مسیر کودکی و نوجونی دور شد . اون اوایل نمیدونم به چ علت و چطور این مسیر به روی من باز شد. یادم هست که بیشتر وقتم رو توی اتاق صرف می کردم و از خانواده دوری می کردم . اون وقت ها آهنگ زیاد گوش می دادم بر خلاف الان; به آهنگ های بانو هایده ، داریوش، فروغی ، اصلانی بیشتر از همه گوش می دادم و غرق می شدم توی افکار پریشانم . دقیقا از همون زمانها بود که خانواده من به یک شناخت از من رسیدند، شناختی که بعد از این همه مدت هنوز بهش باور دارند .اونها  متفق القول به موضوع رسیدند که مسعود شخص ناراحتی هست عموما و همیشه از شرایط ناراضی ست.  این روند تا حدود 18 سالگی  ادامه داشت. ما آدمها نسبت به هر شخص بعد از طی شدن یک زمان مشخص یک شناخت پیدا میکنم که احتمال تغییر این شناخت به مرور زمان کم هست . 

حدودای 19 سالگی من بود که پسر عمه من، فردین از قزوین به دیدمون اومد و با من شروع به صحبت کرد. اون وقتها من بشدت آدم ساکتی بودم . به ندرت کسی از من چیزی می شنید . فردین سه روز پیش ما بود و توی این سه روز برای من فقط شعر خوند . این شعرها عجیب روی من اثرگذار بود . به نحوی که روی آوردم به ادبیات و شعر و این خیلی عجیب بود که من بر اثر این اتفاق پی به علاقه خودم به ادبیات و بخصوص شعر بردم . اولین شعری که برای من خوند نفرین نامه از معینی کرمانشاهی بود.


نفرین ابد بر تو که آن ساقی چشمت

دردی کش خمخانه تزویر و ریا بود

پرورده مریم هم اگر چشم تو میدید

عیسای دگر میشد وغافل زخدا بود

نفرین ابد بر تو که از پیکر عمرم

نیمی که روان داشت جدا کردی و رفتی

نفرین ابد بر تو که این شمع سحر را

در رهگذر باد رها کردی و رفتی

نفرین به ستایشگرت از روز ازل باد

کاین گونه تو را غره به زیبایی خود کرد

پوشیده ز خاک آینه حسن تو گردد

کاین گونه تو را مست ز شیدایی خود کرد

این بود وفاداری و این بود محبت؟

ایکاش نخستین سخنت رنگ هوس داشت

ای کاش که آن محفل دلساده فریبت

بر سر در خود مهر و نشانی ز قفس داشت

دیوانه برو ورنه چنان سخت ببوسم

لبهای تو می ریخته را کز سخن افتی

دیوانه برو ورنه چنان سخت خروشم

تا گریه کنان آیی و در پای من افتی

دیوانه برو تا نزدم چنگ به گیسوت

صورتگر تو زحمت بسیار کشیده

تا نقش تو را با همه نیرنگ به  صد رنگ

چون صورت بی روح به دیوار کشیده

تنها بگذارم که در این سینه دل من

یک چند لب از شکوه بیهوده ببندد

بگدار که این شاعر دلخسته هم از رنج

یک لحظه بیاساید و یکبار بخندد

ساکت بنشین تا بگشایم گره از روی

در چهره من خستگی از دور هویداست

آسوده گذارم که در این موج سرشکم

گیسوی بهم ریخته بر دوش تو پیداست

من عاشق احساس پر از آتش خویشم

خاکستر سردی چو تو با من ننشیند

باید تو ز من دور شوی تا که جهانی

این آتش پنهان شده را باز ببیند


این شعر سال بعدش توسط یکی از خطاط های محترم نوشته و الان تابلو 50*70 اون روی دیوار خونه پدری نصب هست .

من شروع کردم به شعر خوندن اولین کتابی که خریدم پنج دفتر شعر فروغ بود در زمستون سال 86 و تا چندین سال بعد این شوق ادامه داشت . اون دیدار و گفتگو درهای جدیدی به روی من باز کرد که من با عبور از درها کلا آدم دیگری شدم .

کم کم ردپای از احساس در خودم دیدم . تا قبل از این خیلی روحیه لیطفی نداشتم و خیلی آدم احساسی نبود اما به مرور به شدت این احساس افزوده شد. من خیلی به خودم سخت می گرفتم و کلا دیدگاه های عجیبی داشتم البته که هنوز در واقع در شرایط سخت قرار نگرفته بودم . به قول یکی از دوستان خوشی زده بود زیر دلمون و نمی دونستم که زندگی چهره خشن تری هم دارد . همین زمانها بود که من دانشگاه قبول شدم . سال اول که در کنکور شرکت کردم من روزی تا 13 ساعت درس میخوندم و در رقابت با محمد بودم که اون روزی 8 ساعت یا کمتر درس میخوند . اون روزی 13 ساعت درس خوندن نتیجه ای بهتر از رتبه 35000 ( اگر اشتباه نکنم ) برای من نداشت و من جایی قبول نشدم. خواهر بزرگتر من خاطره ای رو تعریف کرد در مورد من که من یادم نیست و گفت تو بعد از اعلام نتایج در باغچه خونه تمام کتاب ها ور آتیش زدی!!!! ( البته در اون پشت پشت های ذهنم یک همچین صحنه ای هست اما من قبول نکردم هنوز ). اون سال محمد بابل قبول شد ما من کارم به سال بعد کشید. سال بعدش  رتبه من 2000 شد !!! خودم هم باورم نمیشد. من براساس لجبازی با محمدی که هیچ خبری هم ازش نداشتم شهر اول مشهد و بعد بابل در انتخاب رشته زدم و اون موقع ها از خوش روزگار و حالا از بعد بد روزگار من بابل قبول شدم . این قبول شدن شروع دوران سخت واقعی زندگی من بود. اونجا بی پولی و فقر ، تنهایی واقعی، دور بودن ، بی پشتوانه بودن و خیلی مشکلات دیگری رو تجربه کردم . اونجا بودم که خواهرم از دست دادم . و چه تلخ از دست دادم . آخرین باری که خواهرم رو سالم دیدم روز قبل برگشتم به بابل بود . فردین دوباره اومده بود پیش ما، عصر اون روز خواهرم بهم زنگ زد و گفت واسم شارژ بفرست و من اینکار کردم .شبش با فردین رفتیم خونشون برای دیدار و خدافظی من . یادمه اون وقت ها خواهرم  برای کمک به شرایط مالی خانواده اش یک مغازه خوارفروشی اجاره کرده بود اون هم به کمک پدرم و کلی تنقلات از تخمه تا هر چیز دیگه ای برام گذاشته بود کنار تا با خودم به بابل ببرم . وقتی رفتیم داخل شوهرش گوشی شو شکسته بود و کتک هم زده بود. نتونستم تحمل کنم و از خونه اومدم بیرون و دیگه هیج وقت خواهرم سالم ندیدم. بیست روز بعدش قرار بود به مدت یک هفته برگردم خونه و با خودم قرار گذاشتم 5 روز از این 7 روز رو برم پیش خواهرم و فقط به حرفهاش و دردهاش گوش کنم که قسمت نشد. وقتی برگشتم منو یک راست به بیمارستان امام رضای مشهد بردند و به بخش سوختگی ....

65 درصد سوختگی که تمام بالاتنه خواهرم از بین برده بود و 93 روز بعد از سوختگی این دنیا رو ترک کرد.

الان بیشتر از  9 سال میشه که نیست و در تمام این 9 سال مرگش منو اذیت نکرد چراکه تمام زیبایی خودشو از دست داده بود و اندام حیاتی بدنش به درستی کار نمی کردند. در این مدت بعد از فوتش و دقیقا از شروع این اتفاق تنها چیزیکه منو اذیت کرد حسرت یکبار با ادبیات درست صحبت و گفتگو با عاطفه بود. من هیچ وقت باهاش درست صحبت نمی کردم . همیشه باهاش دعوا می کردم در حالیکه او من رو عاشقانه دوست داشت . 

بعد از این اتفاق بودکه در من احساسات اوج گرفت . تا 4 سال بعد از فوتش دم دم های سال تحویل حال من بد میشد و توی اون چهار سال لحظه سال تحویل من بعضم می ترکید و گریه می کردم ساعتها گریه می کردم و باید منو می بردم سر خاکش تا آروم میشدم . یک سال لحظه تحویل سال شب بود و من شاید حدود 4 ساعت پشت سر هم گریه می کردم ولی نمیشد برم سر خاکش و ...... 

نمیخوام بیشتر از این موضوع بنویسم

بخش دوم : تولد وبلاگ در جستجوی آیدا

آشنایی من با دنیای ادبیات و شعر و اتفاقات و شرایطی که من داشتم من بیشتر  و بیشتر احساساتی کرد.  یک سال بعد از فوت عاطفه، عشق اول زندگیم ازدواج کرد . خانواده اش با من مخالف بودند.  من قبل از این اتفاق دچار افسرگی های زیادی شده بودم اما گذار بود اما بعد این اتفاق و آذیت هایی که از سمت این خانم شدم دچار بدترین افسرگی دوران زندگیم تا به الان شدم .

همین زمانها بود که برای از بین بردن خاطرات اون دست به ساده ترین روش ممکن زدم. یادمه که اوایل دوران کارشناسی من در مشهد بود و من همیشه بعد از کلاس ها تنها توی بلوار پیروزی قدم میزدم و به این فکر می کردم که خب الان چیکار می تونم انجام بدم تا بهش فکر نکنم . ساده ترین راه جایگزین کردن بود و دست بکار شدم اما به زور میخواستم با یکی از هم دوره ای هایم ارتباط برقرار کنم . نکته اول داستان این بود که من در وحله اول شخص درستی رو انتخاب نکردم و به نتیجه ای هم نرسیدم . اما داستان ما تا ترم آخر و آخرین باری که دیدمش ادامه داشت. رابطه هیچ وقت شکل نگرفت و تبعات خیلی زیادی داشت . الان که فکر میکنم آخرین حرفهایی که به اون خانم زدم هم باعث شد پایان وحشتناکی این رابطه در نطفه مرده داشته باشه .

هفدهم بهمن 90 بود که این وبلاگ شکل گرفت. اسم این وبلاگ در ابتدا در جستجوی آیدا بود. اسم آیدا برای من به طور خاصی مقدس و محترم هست . اولین بار در حدود 14 یا 15 سالگی بود که من فیلم دیشب باباتو دیدم آیدا رو دیدم . فیلم شاید معمولی بود اما اون دختر و شرایطی که داشت جز فانتزی های من بود. بعدها که با شاملو آشنا شدم و بانو آیدا سیرکیسان، این علاقه چندین برابر شد. در مطالبی که اون وقت می نوشتم یک منفی گرایی عظیمی وجود داشت . همه اش توی همین وبلاگ هست و می تونید بخونید . اون وقت ها هرچی به ذهنم میومد ثبت می شد .  ذهنم بیمار بود و از ذهن بیمار انتظار جملات روحیه بخشی وجود نداشت

من کلا تمایلم اینکه آدم واقع گرایی باشم . یکی از دوستان  به من کتاب صید قزل آلا در آمریکا هدیه داد که به رسم یادگار این جمله برام نوشته بود تقدیم به رئالیسم. رئالیسمی که سعی میکنه فکر نکنه اما فکر کنم نمی تونه   .

آره والا این جمله منو به طور کامل معرفی میکرد.

بخش سوم : آشنایی با یک فرشته و تبلور دوره بشر دوستی

توی سال 91 بودک من دچار بدترین افسردگی زندگیم شدم . افسردگی که باعث شد در هشت ماه تمام من روزی دو ساعت بخوابم. ساعات خوابم 00:30 الی 1:30 و 6:30 الی 7:30  صبح بود. هر ساعت دیگه ای که سعی میکردم بخوابم امکانش نبود. ذهنم پر بود از مسائل مختلف که در این بین دو مسئله خیلی پررنگ تر و تلخ تر بود. اما متاسفم که نمیتونم اینجا بیان کنم .

در این دو ساعت اگر دنیا به توپ می بستند من خواب بودم و در غیر این ساعات به هیج وجه نمی تونستم بخوابم . در وردی ها بعد از ما خانم بسیار محترم و خنده رویی بود که من هر وقت می دیدمش ازش انرژی می گرفتم . یک ترم و یک تابستون گذاشت و من رسیده بودم به ترم آخر که فقط پروژه داشتم . وقتم آزاد تر بود و اون روزها آدم فعالی در زمینه تحصیلم بودم . این عامل باعث شد که حل تمرین این بچه های جدید در یکی از درس های مهم دست من باشه و این دوستان 12 نمره دست من داشتند . این موضوع باعث شد که من باهاش تعامل بیشتری داشته باشم . فرشته خانم  قصه من در یکی از روزها به من گفت تو قبلا خیلی شاداب تر بودی و الان اصلا حالت خوب نیست چی شده ؟  

دیدید یک وقت هایی دوست دارید با یک نفر صحبت کنید و می دونید اون نفر دقیقا کی هست اما شرایطش جور نیست که هم کلام شد ؟ این خانم و خنده هاش دقیقا برای من اون شخص رو تداعی می کرد . من در جوابش گفتم حرف های زیادی دارم و تمایل داری بشنوی ؟ گفت آره و رابطه مون شکل گرفت .

این آدم منو از نو ساخت . منو امیدوار کرد . اصلا یک آدم دیگه ای کرد. من بعد از اون دیگه هیج وقت افسرده نشدم . شاید روزها و هفته هایی حالم بد بوده اما به اون دوران قبل هیچ وقت برنگشتم و برای این موضوع خدا رو شاکرم.

بعضی مواقع منو فیلسوف خطاب می کرد. ما وقتی صحبت می کردیم و من مشکل براش توضیح می دادم سعی می کرد راه حل بده اما من تمام اون راه حل براش باز می کردم و تمام انتخاب های بعد از راه حل رو توضیح می دادم . نکته اصلی که در مورد این خانم وجود داشت حضورش بود . به معنی واقعی کلمه وقتی گفت هستم ، بود واقعا بود. بودن و کیفیت بودن رو ایشون برای من معنی کرد. من همیشه مدیونش هستم .

حالا که نیست اما دری که رو به من باز کرد من عبور کردم و در مسیر امیدواری و آینده روشن ، روزهای بهتر و شادتر قرار گرفتم . مسیری که در وحله اول سعی میکنم به خودم کمک کنم  و بعد به دیگران و حالشونو خوب کنم . مسیری که منتهی به بشر دوستی و این معنا باشه . 

 ودر پایان شعری از شاملو 


می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود!
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد.
می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود!

و من الله توفیق و اجرکم عندالله

دوستدار شما 

مسعود حقدادی

هفدهم بهمن ماه یک هزار و سیصد و نود و هفت .

نظرات 5 + ارسال نظر
بهامین چهارشنبه 17 بهمن 1397 ساعت 01:17 ق.ظ http://notbookman.blogsky.com

ممنون بابت نوشتن داستان ساخت اینجا و فلسفه اسم وبلاگ.

تولد ۷ سالگی وبلاگ هم تبریک میگم

زندگی همه ما آدما تکمیل شده از همین فراز و فرود هاس...
خیلی متاسفم بابت از دست دادن خواهرتون،روحشون شاد
خیلی سخته از دست دادن عزیزی .

چقدر آدمهایی چون فرشته خانمی که باعث تغییر دیدگاه و نگاه و شاید بشه تعبیر کرد طلوع امید و روزنه ی امیدواری برای شما شد ،چون فرشته بارزش و قابل ستایش هستند.
حضورشون جز اتفاقات خوب ِ زندگی محسوب میشه .چقدر این آدمها خوبن .شاید بشه تعبیر کرد این آدما ،آدمهای امن زندگی ان .

تومسیر زندگی ،غم ها و تلخی ها هست ،مهم تجربه و درس گرفتن و به خوبی گذر کردن از این دورانِ
چه خوب که از اون روزهای قبل فاصله گرفتین و الان روحیه و امید واری و نگاه مثبتی به زندگی دارید.

حال دلتون همیشه خوش.
امیدوارم روزای الان زندگی و همینطور آینده زندگیتون لحظه لحظه اش قشنگی و اتفاقات خوب رقم بخوره .
ممنونم بابت این پست واینکه به سوال درخصوص فلسفه نام گذاری وبلاگ توضیح کاملی نوشتید.

یک روزی قرار بود این متن بنویسم و خواسته شما این موضوع رو پیش انداخت
من به شدت آدم منفی بودم که البته اول برام سوال پیش اومد و فکر کردم و فکر کردم و به جواب نرسیدم و کم کم این نرسیدن ها منو به سمت منفی سوق داد
خیلی اتفاقات رو ننوشتم . فراز و نشیب خیلی زیادی داشتم سعی کردم اتفاقات اصلی بنویسم
من تجربه این دوران کسب کردم
واقعا اون تعبیر امنی که بکار بردی بهترین تعیبر ممکن بود .
خیلی مسائل بود که من حذف کردم اگر میخواستم بنویسم ساعتها ادامه پیدا میکرد
امیداورم مفهوم اصلی رسونده باشم

مریم پنج‌شنبه 18 بهمن 1397 ساعت 11:43 ق.ظ http://maryamaneh2.blogsky.com

اول سلام. دوم تولد وبلاگتون مبارک. سوم اینکه الان فکر کنم یک روزی میشه مطلب را خوندم ولی هر چقدر فکر کردم چه کامنتی بذارم چیزی به فکرم نرسید. یعنی توی ذهنم دنیایی حرف و جمله و کلمه نامرتب و درهم هست که نمیتونم منتقلش کنم. فقط اینکه اولین کامنت توی وبلاگ خودم از شما خوندم تقریبا تونستم حدس بزنم شخصیت شما را الان متوجه شدم تقریبا درست فهمیدم . اما همه ما یک روزهای وحشتناک توی زندگیمون داشتیم و داریم و خواهیم داشت تاکید میکنم خواهیم داشت چون بدون شک درد بشر هیچوقت پایان نداره
خلاصه اینکه ارزو میکنم همیشه ارامش داشته باشید و فرشته خانمی از جنس روح خودتان همراه شما باشد

سلام
هر چی به ذهنتون می رسید می نوشتید عیبی نداشت . سختش کردید
من چه شخصیتی دارم میشه برام بنوسید اینو
زندگی بیشتر قسمتهاش درد اور هست و من اینو به طور کامل قبول دارم ولی اینو فهمیدم که باید زندگی رو ادامه داد
ممنون از شما و آروزی زیباتون

ŇãşíМ پنج‌شنبه 18 بهمن 1397 ساعت 12:43 ب.ظ http://nasimeshqjonun.blogfa.com

خوندمتون :)

+روح خواهرتون شاد و در آرامش ان شاء الله

++امیدوارم از این به بعد هم همیشه شادی رو در قلبتون حس کنید و همیشه امیدوار و موفق باشید.

+++هفت سالگی وبلاگ هم مبارک

ممنونم از شما دوست قدیمی
امید به اینکه شما هم زندگی شادو مفرحی داشته باشی

Baran پنج‌شنبه 18 بهمن 1397 ساعت 02:44 ب.ظ

پدرمن ، سر سانحه ای _دست و صورتش _عید ۷۶ سوخت.وخداوند ایشان رو دوباره برای ما متولد کرد.خدا خواهر عاطفه ی عزیز تونو قرین رحمتش کنه...روحش شاد❤
من خواهر ندارم،ولی یک زمانی داداش کوچیکه ام دقیقا رفتارِ شمارو داشت‌.مدتش کوتاه بود.ولی خوب من ناراحت نمیشدم....آدم از دست کسی که عاشقانه و خالصانه دوستش داره،دلگیرو ناراحت نمیشه،وایشان علاوه بر دوست داشتن...درک تون می کرد ومن مطمئنم با خوبی و خوشی شما ایشان خوشحال تر خواهد شد....

بخش دوم و سوم؛
ان شاءالله...❤
الهی به اذن الله خوش باشین و
باوجود خودتون خوشی رو مثال یک رایحه به دیگران هدیه بدید.
مثال مشک باشیدو یک عیب در شما باشد...

ممنون از همدردی شما
میدونم که خوندن این مطالب شاید سخت بوده ولی باید می نوشتم
واقعا درکم می کرد با اینکه من اون وقتها شاید متوجه نمیشدم این حرفتون به دلم نشست

حبیب دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت 09:08 ق.ظ http://dastannevisg.blogsky.com/

چه زندگی پر فراز و نشیبی
روح خواهرتون شاد

ممنون از شما حبیب جان
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد