حوای من انگار آدمیت مرده انگار حتی خاکستر آدمِـــــــــــــیت بر جایی نمانده حوای من این بشر ها هیچ یک آدم تو نیستند آدم تو قرن هاست که محو شده ای حوا اگر آدم ات نباشد پس تو هم نیستی و آنگاه که شما دو تن نباشید بی شک ما بشرات نیز نخواهیم بود . "من به آمار زمین مشکوکم" نه شکی وجود ندارد انگار، نه بی شک; خالق تنهایی اش را نیز در روح ما دمیده از کجا میدانی شاید آدم برای شروع تنهای اش سیب را خورد شاید همین تنهایی عامل قاتل بودن قابیل و مغتول شدن هابیل باشد انگاری داستان از همان ابتدا اشتباه بوده |
از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
یاد شعر زیبای فریدون مشیری می افتم که خانم ِ الهام بالا نوشتن.
فکر میکنم به تبعیت از همون نوشتی.
بنده از جایی یا کسی تبعیت نگرفتم
نه که آدم نباشد
نه که آدمیت نباشد
اما کم است
بسیار کم
کم یاب ها نایاب خواهند شد و نسل آدم .....
نایاب شده
من رو که می شناسی مسعود
من این شعر رو دوست ندارم
به چند دلیل
طولانیه
ادمیت نمرده
چون انسانیت مرده
و تو می خواستی به حوا بیاد مجبور شدی اینو بذاری
از کلمه ی حوا کلا خوشم نمی یاد
در کل هدفت در شعر خوب بوده
با استفاده از کلمات جدید تر می تونی یه شعر بهتر
قطعا بهتر
بنویسی
دوستت دارم
مرسی که نظرمو خواستی
دامنه لغات پایینه شما ببخشید