مرا با تو ای نگار پر کشیده
سخن ها مــــــــــــــــاند
...
حیف از رفتن ات
حیف از نگفتنم
..
آنگاه که بودی
مرا یارای گفتن نبود
و کنون
در دستان خالی ام
هیچ نمانده است
جز ...
.
نمی دانم!
نمی دانم !
نمی دانم هـــــــــــــــــای تکراری !
این شعر را همین حالا بخوانو گرنه بعد ها باورت نمی شودهنگام سرودنش چگونه دیوانه وارعاشقت بود
حتما بود ولی واقعا بودابن "بود" هم جای فکر داره
اینجا همه چیز آشفته است...از ذهن من بگیر تا....اتاق بایگانی شرکت!اینجا همه چیز تاریک است...از دل من بگیر تا...اتاق نهارخوری شرکت!اینجا همه چیز طولانیست....از امید من به رسیدن به هدف بگیر تا...راه رسیدن شرکت به خانه!اینجا همه چیز...راستی...!!! آنجا چطور؟
اینجا تصویر تکرار شده ذهن توهمراه با ابری تیره
پس که میداند!؟
شاید اون بدونه
جز..........حسرت و آه و یک تقدیر نا معلوم
به نطرم تقدیری وجود نداره
این شعر را همین حالا بخوان
و گرنه بعد ها باورت نمی شود
هنگام سرودنش چگونه دیوانه وار
عاشقت بود
حتما
بود ولی واقعا بود
ابن "بود" هم جای فکر داره
اینجا همه چیز آشفته است...
از ذهن من بگیر تا....
اتاق بایگانی شرکت!
اینجا همه چیز تاریک است...
از دل من بگیر تا...
اتاق نهارخوری شرکت!
اینجا همه چیز طولانیست....
از امید من به رسیدن به هدف بگیر تا...
راه رسیدن شرکت به خانه!
اینجا همه چیز...
راستی...!!! آنجا چطور؟
اینجا
تصویر تکرار شده ذهن تو
همراه با ابری تیره
پس که میداند!؟
شاید اون بدونه
جز..........
حسرت و آه و یک تقدیر نا معلوم
به نطرم تقدیری وجود نداره