در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب ، در هر نقب چندین حجر ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...
از این زنجیریان ، یک تن ، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه یی کشته است
از این مردان ، یکی، در ظهر تابستان سوزان ، نان فرزندان خود را ، بر سر برزن ، به خون نانفروش
سخت دندان گرد آغشته ست
از اینان ، چند کس در خلوت یک روز باران ریز بر راه ربا خواری نشسته اند
کسانی در سکوت کوچه از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی نیمشب ، در گورهای تازه ، دندان طلای مردگان را می شکسته اند
من اما هیچکس را در شبی تاریک و توفانی
نکشتهام
من اما راه بر مرد ربا خواری
نبستهام
من اما نیمه های شب
ز بامی بر سر بامی نجسته ام
در اینجا چار زندان است
به هر زندان دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست میدارند
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر برمیکشد فریاد
من اما ، در زنان چیزی نمییابم ــ گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان ، خاموش ــ
من اما، در دل کهسار رویاهای خود ،
جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که می رویند و می پوسند و می خشکند و
می ریزند ، با چیزی ندارم گوش
مرا گر خود نبود این بند ، شاید بامدادی ، همچو یادی دور و لغزان، میگذشتم از تراز خاک سرد
پست ...
جرم این است !
جرم این است !
احمد شاملو
از دفتر شعر "باغ آینه"
این روزها هیچ
در ذهن ندارم
میدانم
از خود بی خود شده ام
اما اینجا
درست در وجود من
تنها یک واقعیت حکم فرماست
خود فریبی خود فریبی خود فریبی
میگویی از خودت بنویس
باید بگویم این روزها
روزهای تابستان است
تابستان های اخیر گند بودند
تابستان ها فصل نابودی من است
تابستان ها کمبود سوژه است
حالم خوب نییست
سر بر شیشه می چسبانم
و به دور دست خیره می شوم
در ذهن خویش
به دنبال نقطه تعادل می گردم
تعادلی بین تمام داشته ها و نداشته هایم
باز هم جدالی بین احساس و منطق
پ ن : نقطه تعادل به موضوعات منطق فازی بر میگرده
خطاب به آنی که مرا قاصدک
در جستجوی آیدا نمود :
بر خلاف تمام نبایدها
هنوز دوست ات دارم
می دانی دگر راهی نیست
برگشت پیشکش ات باد
من بودن ات را
در نبودن های غالب بر
زنده گی خویش حس می کنم.
.
.
آن روزها
تو خود را نیافته بودی
اما اکنون
تو خود دست به هیاهو زدی
ای ملکه ساختگی ذهن من
ملکه ای که به واقعیت پیوست
بعد از رفتن اش
اکنون این واقعیت تلخ
تو نیز درک می کنی
نفرین ابد بر تو، که آن ساقی چشمت
ُدردی کش خمخانه تزویر و ریا بود
پرورده ی مریم هم اگر چشم تو می دید
عیسای دگر می شد و غافل ز خدا بود
نفرین ابد بر تو، که از پیکر عمرم
نیمی که روان داشت، جدا کردی و رفتی
نفرین ابد بر تو، که این شمع سحر را
در رهگذر باد، رها کردی و رفتی
ادامه مطلب