صاحب این قلب خسته ام
دردی ست گران مایه
از میان دردهای نگفته ام
وه چه تلخ است این درد
...
از این لحظه تا آن لحظه
می بینی
آن لحظه را گویم
...
از آن (این) لحظه
نیز تا لحظه دگر
...
پی در پی
می سوزاند
آری ...می سوزاند پیکرم را
.
نیست مرا
نه چاره ای از آن
نه گریزی از آن
...
نه تصوری بی آن
نه خیالی بی آن
.
هنوز دست هایم
در دست های تو بود
که باران بارید
تو رفتی چتر بیاوری
و من هنوز که هنوز است
روی این نیمکت
منتظرم
که یا باران بند بیاید
یا تو با چتر
یا تو بی چتر
فقط برگردی
فراموشم شد گفتید کدام لجظه!؟.
همین لحظه