صاحب

صاحب این قلب خسته ام

      دردی ست گران مایه

            از میان دردهای نگفته ام

                                          وه چه تلخ است این درد

...

از این لحظه تا آن لحظه

می بینی

آن لحظه را گویم

...

از آن (این) لحظه

نیز تا لحظه دگر 

...

پی در پی

می سوزاند

آری ...می سوزاند پیکرم را

.

نیست مرا

نه چاره ای از آن

نه گریزی از آن

...

نه تصوری بی آن

نه خیالی بی آن

.

نظرات 2 + ارسال نظر
ANNA چهارشنبه 3 اسفند 1390 ساعت 03:35 ب.ظ http://lapeste.blogksy.com

هنوز دست هایم
در دست های تو بود
که باران بارید
تو رفتی چتر بیاوری
و من هنوز که هنوز است
روی این نیمکت
منتظرم
که یا باران بند بیاید
یا تو با چتر
یا تو بی چتر
فقط برگردی

سپهر پنج‌شنبه 11 اسفند 1390 ساعت 12:54 ق.ظ http://acappuccino.blogsky.com/

فراموشم شد گفتید کدام لجظه!؟.
همین لحظه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد